سکوت گُرگرفته
میان آن سکوت گُرگرفته اش ،
رنج سخت عطش بود
بالای سرش ،
یکریز خط آتش بود
درست است دشمن او را ،
نمیدید در سنگرش
اما ، خطرهای سخت پهپادش بود
مابین او و دشمن ،
صدها جسد ناسور
میان بوی بیدمشک
نزدیکای اندیمشک
میان جاده اش بود
هرچه که فکرمیکردی
ازخطر و، عطش و گرسنگی
برای او نزدیک به حدش بود
اما میان مغزش ،
جشنی بپا بود زعشق خدا
درفکرخوب او، وحدتش بود
گرچه به هرثانیه دُور و برش ،
هرخطری ردش بود ،
اما میان آن بهار واقع ،
خزان رفتن ، حضور نارنجی و زردش بود
پشت و یمین ویسار
کوه بود و کوه بود و کوه
مقابل هم زجنس دشمن و غیظ ، سدش بود
جاریِ خونِ تن اش ،
کاری نمود با تن اش
که گرچه گرما داشت کولاک میکرد
اما ، میان آنهمه تنِش ، تن اش بدجور سردش بود
شهامتش انگشت نماش کرده بود
هرکس که اورا میکشت
جایزه حرمتش بود
فاصله ی حرمت را بین !
ازکجا ، تا کجاست
رزمنده ، یاد خدا ، تمام حرمتش بود
جان عزیز او بود که ،
سزای قربتش بود
آن روح آزاد و رها ،
هنوز درون درد غربتش بود
نگهی انداخت به پائین کوه
یک سپاه انگار سوی او بود
یکنفر درمقابل یه لشکر !
هرآنچه داشت و نداشت
زجنس آن مهمات
میریخت و دشمن هم مات ،
زاینهمه دلیری
تا آخرین قطره ی خونش جنگید
وقتی به او رسیدند ، آن روح آزاد و رها ،
نشسته بود و آنها را بی ترس و بی درد میدید
اما آنها ندیدند آن روح کبوتری را ،
که راحت و آسوده ،
بر روی تربتش بود
بهمن بیدقی 1403/4/22
استادبزرگوار
همیشه
طبعتان جوشا
زبانتان گویا
قلمتااان نویسا
دلچسب و زیبا شعری بود
هزاران درود