ای وارثان دانش این خاک و مرز و بوم
یادش بخیر مدرسه ی باقر العلوم
در پیله های علم ،اگر عمرمان گذشت
پروانه ای شدیم که از باغ بر نگشت
ما تشنگان چشمه ی خورشید بوده ایم
جویندگان شعله ی امّید بوده ایم
سر مست لاله های شب افروز بوده ایم
محفل نشین ساقیِ دلسوز بوده ایم
آن باغبان که خون جگر خورد در خزان
گل کاشت عاشقانه و پژمرد در خزان
نامش هنوز برلب هر رود جاری اَست
از دسترنج اوست که گلشن بهاری اَست
آری معلّم است که با مشعل خرد
ما را به راه روشنی و مهر می برد
ای کاش پیر مکتب میخانه می شدم
در های و هوی میکده دیوانه می شدم
عمری ست پشت میز کلاس محبّتم
در حسرت شنیدن قدری نصیحتم
کو ناظم و مدیر که من را صدا کنند
با رسم روزگار مرا آشنا کنند
کو آن شراب کهنه ی شعر و سخنوری
آموزگار فلسفه ی ناز و دلبری
من کودکی میانه ی سالم در این کلاس
درمانده از جواب سوالم در این کلاس
تا پای تخته آمده شاگرد تنبلی
دارد جواب ساده فقط خیر یا بلی
میترسد از نگاه برآشفته ی دبیر
می گرید از نکوهش ملّای نقطه گیر
حالا که در گذار زمان اوست نکته دان
تعظیم می کند به مقام معلّمان
ما را به باد چوب و فلک این زمانه بست
فرهنگ عالمانه ندارد جهان پست
در عهد شصت ، مشق صبوری اگرچه کرد
استاد خسته از غم ِ شاگرد کوچه گرد
طرحی به نقش ماه به دیوار شب کشید
از پشت پلک پنجره ،خوابِ ستاره دید
گویا هنر به ذات معلّم سرشته شد
از آن زمان که قسمت آدم نوشته شد
یاران همکلاسیِ دوران انتظار
تکلیف نانوشته مرا کرده بی قرار
باید به نسل آینه از آب و نور گفت
از کوه های مرتفع و پرغرور گفت
این آخرین کلام من ِ کوچک شماست
هر غنچه ی دیار سحر کودک شماست
راهِ معلّمی ست که باید ادامه داد
جان را فدا نمود و ادب را بنا نهاد
عادل دانشی آبان 1403
حکیمانه و زیباست
دستمریزاد
موفق باشید