ترس دارم که شبی مرگ به بالین آید
دشمنی رقص کنان با گُلِ آمین آید
ترس دارم که خدا پشت کند بر نگهم
مات و حیران شود از قافله های گُنهم
سخن و آیه ی زاهد به خدا راست نبود
برزخی در پس ِ هر بیش و کم و کاست نبود
محشر و دوزخ اگر هست کجا پنهان است؟
نکند پشت ِ سر و سایه ی هر انسان است ؟
نکند زیر ِ زبان و ته ِ نفرین ِ من است ؟
نکند لای همان لقمه ی چرکین من است ؟
نکند پشت هوا و هوسی کرده کمین
که پس از وسوسه ،پشت تو بمالد به زمین
نکند در کف دستان یتیمی خفته
بعد خنداندن او ذکر و دعایت گفته
شاید از خانه ی تزویر و ریا می گذرد
تا که از خان ِ جلب ، حیثتش را ببرد
شاید این برزخ و جنت به سر مو بند است
یا که مشتاق ِ سلام و تومنی لبخند است
هرچه از جنت و دوزخ به معابد گفتند
سینه از باور و ایمان خلایق رفتند
تو زبان را به تعاریف ِ همه پند بده
ارثی از معرفت و عشق به فرزند بده
زندگی را تو مکن تلخ به کام دگران
مشو از عاقبت جنت و دوزخ نگران
سلام لیلا جان خانم اسدی عزیز
زیبا و تامّل برانگیز سرودید قلمی ناب دارید مرحبا
فقط قالبِ پیش فرض سایت را که غزل است ؛ هنگامِ ارسال شعر یادتان رفته تغییر بدهید
سلامت و دلشاد باشید