توعاشق نبودی بفهمی
چرامن به داشتن هر دو ثروت جهانم
به اشکی افتاده سوزان به آتش به قلب روانم
چرا پژمرده شد قلب من
به رفتن یک نفس از خرمن جانم
دل دیوانه شد به خواستن یک قفس
به صیدی افتاد به طرفه نگارم
که من در بند به حالت زارم
بدان عشق رسید به خانه جانم
باد بوی محبوب رساند از عشق به جانم
دادم به اوبه شوق
هدیه هردو چشمان جانم
چه فهمی که به عشق ایستاده آسمان است
هر خلقت و جان عهد بسته به آن
بهتر زجان هست
سرمستی آن عین جان است
رفتن از خمخانه آن
تنها به شراب است
به می ای افتاده به حال و حال به خراب است
که این بهترین به جان دیده
به خال محبوب جان است
درویش چه داند چرا من لخت به عیانم
شلاق بر تن من به عفت جان است
ندانست چرا من آمده به جهانم
لخت به عیانم با حالت ترسیده و به زا رم
چرا من به ناله به گفتن آنم
که عقل چرا به عشق
به فهم نادان و قاصربه بیان است
که من در بسته و رخت کنده جزبه آنم
که من نوشیده به می
از پیمانه هزار عقرب جانم
نه به فکر سیب و بستان آن درویش به رفتن جانم
که یک لحظه به مستی در خمخانه جان
بر تر از هر خلقت به بهشت بدانم ومن به جانم
از شلاق درویش چه ترسم
من بی آبرو و دیوانه بخوانند
آبرو به من بودن به حقیقت
عشق محبوب به جان است
دربسته جز او تنها عهد به اوبه وفای جان است
دلنوشته زیبایی است