فلسفه ی فلس های فرشته
فرشتگان تنها
بر لبهای دلفین سفید می ماند
در آبهای یخ گداز شمالگان
دو صدف
دو آیینه
دو رگ نیلی
زیر پوست کندوها
مردی را عاشق می کند
کِرم کوچک شیشه های تکیلا
ناگزیر مستیست،
از فصاحت رؤیا
از زبان طلایی کوروش
و سوره ی یوسف
.
.
.
سرود سیلاژ عرق
در چرم برنزه ی پوشاندن
در آنگاه عشق و هوس
در شبی مذکر
در اتاق خواب آهو می پیچد
تام بوی کهنه ی خیابان ها، پلیس راه خسته می شود
و برف گرانقیمت سنگینی
در مسکو باریده است
کتابخانه ها، سرگرم خویش اند
و با هر اسب خونگرم اغواکننده ی نر
شکلات روبی
و گُل یقه الماس
کارخانه های وانیلی
در پانکراس خدایِ زوال می سوزد
عُود خون نقره گون خوشبختی من
اما
کوچ غم از سازهاست
در نهاری دونفره
پشت سواحل عرفان
و ماده ی 608 می گوید:
دشنام را به خاطر بسپار،
به کبودای ساعت آینده
در اثنای باشکوه عطرهای ات
و کودکان این هجر را
در هیاهوی ریشه ی درخت ،
به فاصله های ابدی بسپار
تا از پی بر باد رفتن هر پوشال
با قلب آبی کامل
در انزوای تمام دوردست ها
عاشق انسان باشی.