چه کردی با دلم؟دیگر به خانه برنمی گردد!
شدم مویی پریشان لای شانه بر نمی گردد
چنان گنجشک ترسویی که از بندی رها گشته؛
بمیرد هم برای آب و دانه بر نمی گردد
کبوتر بچه ی دل را زدی سنگ و شکستی بال
پرید و رفت و دیگر سوی لانه بر نمی گردد
جوانی رفت و طی شد عمر و پیری میزند بر در
به دنبال چه می گردی، زمانه برنمی گردد
قشنگی ها به وقتِ خاصِ خود میچسبد و خوبست
به پای کندهُ خشکی ، جوانه برنمی گردد
سخن را در دهانت مزّه کن آنگه برون آور
که چون تیری رها شد از کمانه،برنمی گردد
گرفتاری که آگاهانه افتاده است در چاهی!
به صد راه درست و صد نشانه بر نمی گردد
دلی را که به صد ناز و نعم دست آمده نشکن
اگر از سینه ات گردد روانه برنمی گردد
برای مرده دل ، رنگین کمان هم رنگِ تاریکی ست
شبش با رقصِ باران و ترانه برنمی گردد
وَ قویی که بدون جفت جانش را به دریا داد
روانِ مرده اش سمتِ کرانه بر نمی گردد
پس از این دشت"پونه"میشود همدرد و همخوابم
چه کردی با دلم ؟ دیگر به خانه بر نمی گردد!
افسانه_احمدی_پونه