و شهـریور دوبـاره ، داغِ صد آلاله را دارد !
به چشمش خونِ ژیناهای کمتر ساله را دارد
شرف در ذاتشان بود آسمان شد سهم آنها هم
تپش هایی که جا در سینه ی هر ساله را دارد
چه استقبال تلخی کردی از مهمان خود پاییز
پر و بالش شکستی آن همه شوق طرب انگیز
چقدر از تُردی آن ساقه های شاد ترسیدی !
زدی بر نازک اندامان و گل ها خنجرِ چنگیز
از آن روزی که بد کردی چقدر از حرمتت کم شد
چقدر آوارگی دادی ، تمام چشم ها نم شد !
گرفتی یک یک از سر شاخه ها شوق شکفتن را
تمام باغِ سبز از وحشتِ داسِِ تو ماتم شد
فلک پیرت بسوزد ، پیرِ خُرد ما کجا بردی ؟
چنان ماری به نیشت جان پاکش را بیازردی
سپاه گریه آوردی ! صلاح کشتنت این بود !
چقدر از جان ما کم شد ، چقدر پاییز آوردی !!
تمام باغ را بردی ، اسیر خارها کردی
کشیدی روی آنها چادر بی برگی و زردی
گرفتی عطر و پرپر کردی آنها را به طوفانت
نفهمیدیم آیا ، بر سر آنها چه آوردی !
شقایق های سرخِ دشت در آتش بِرشتی تو!
جهنم را به پا کردی ، چه بی اندازه زشتی تو!
بسوزد ریشه ریشه ، ریشه های هرز و مسمومت
که بی ذاتی،که بی اصلی،که حتی بی سرشتی تو!
"خدانور" از تو بی پرواتر است ای تیره ی بدبخت
شرافت را امانت داد و شد آزاده ای خوشبخت
تأسف می خورم بر حالِ زارت سنگِ بی احساس
کجا دیدی چنین پروانگانی عاشق و سرسخت
گرفتی بی سبب از او ، نشان و تاج و تختش را
وَ حتی بی صدا خاموش کردی ، شمع بختش را
وَ گیرم کُشتی یا اینکه برآشفتی ، بدان این را؛
نخواهی دید دیگر تیرگی ها و شکستش را
نهالِ نورس از ریشه زدی ، حتی کنار او؛
تمامِ "پونه"ها را سر بریدی پای دارِ او
ادامه دارد این یادآوری ، تا روزِ افرایی !
که باید رفت زیرِ چتر سبز و سایه سارِِ او
افسانه_احمدی_پونه
زیبا و دلنشین وپر معنا
سروده اید
🌹🌹🌹🌹🌹
رقص قلمتان ابدی