با شیشهٔ دل ، بر تن تبدار چه گویم
از چشم به در ماندهٔ بیدار چه گویم
زد ریشه غمت چون سرطانی به وجودم
بی مرهم و بی یار و پرستار چه گویم
یکباره چنان شعله کشیدی به وجودم
سوزاندی ام از قلبِ شرربار چه گویم
وقتی که به آسانی از این بند بریدی
از آن همه دردِ دل از این بار چه گویم
خود باعثِ آزارم از این خلق شدم آه!
دیگر من از این طعنهٔ بسیار چه گویم
دیر آمدی و زود از این غمکده رفتی
با زخم زبان ، پای گرفتار چه گویم
هر سو نگرم سایهٔ سردی و سیاهی ست
ماندم وسط این همه دیوار چه گویم
سرسبزی و شادابیِ من رفت به یغما
با خرمنی از خار ، به گلزار چه گویم
وقتی که نمانده است دگر شوری و شوقی
در گوشِ دل از لحظه ی دیدار چه گویم
بغضم شده تیغی به گلوی قلمم آه !
با لشگری از واژه ی بر دار چه گویم
می ترسم از امروز کُند شعر جوابم
با این همه همراه و هوادار چه گویم
غمنامهٔ کوچ است که می بارد از این پس
با "پونه" از این دشتِ پر از خار چه گویم
افسانه_احمدی_پونه