جمعه ۹ آذر
|
آخرین اشعار ناب علیرضا محمودی
|
پیرزنی با دل پر درد و ریش
برد گِله نزد خداوند خویش
گفت به قاضی ، چو تویی دستگیر
دادِ من از دخت ِبرادر بگیر
دختر ِدانا چو بیامد ز در
گفت ز احوال ،همه خیر و شر
داغ ِپدر دیدم و گشتم یتیم
بود مرا عمه چو مادر رحیم
تربیتم کرد و مرا مهر داد
تا که شدم بالغ و سرمست و شاد
گفت :چنین است به رسمِ رواج
چون دگران زود کنی ازدواج
پس به رضایت زن ِزرگر شدم
باغِ فرَح را چو صنوبر شدم
عمه مرا واله و خوشبخت یافت
گرگ ِحسادت به بیابان شتافت
پس ز حسد نقشه ی شومی کشید
همره ابلیس، چو دیوی پلید
دخترکِ خویش بیاراست نیک
تا که شود همسر ِما را شریک
تا که دلِ شوهر ِما را ربود
عشق ِمرا از سر و جانش زدود
داد به زرگر ز حسد این ندا
شرط بوَد تا شود از من جدا
دخترکش را زنِ زرگر نمود
روزِ مرا کرد چو شامی کبود
پس به تلافی زن ِشویش شدم
بوم شدم ، بر سر ِکویش شدم
شرط نهادم دهد او را طلاق
عمه دل آزرده از این اتفاق
پس چه شتابان، ز سر ایام رفت
شوهر من مُرد و دلارام رفت
شوهر ِسابق که مرا بیوه یافت
تازه شد آن عشق، سوی من شتافت
گفت ز عشقش به تن و جانِ من
خواست شوم مونس و همراه تن
بار ِدگر شرط نهادم بر او
تاب ندارم به سرایش هوو
ترک کند زود زنِ اوّلی
تا بشود همسر و بر من ولی
پس به رضایت ز زنش شد جدا
تا بشوم همسر و بر او روا
شرح ِمن این است و قضا را شماست
حکم دهید آنچه که ما را رواست
آنچه گذشت است بر او از حسد
حق و حقوقی است که او را سزد
* داستان این شعر از خودم نیست و آن را در فضای مجازی خواندم. و آن را منظوم نمودم.
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
جالب و زیباست
جای اشعار حکیمانه شما خالی است
موفق باشید