رنج و محنت های پاییزی به پایان می رسد
حال طوفانیِ دریا هم به سامان می رسد
روسیاهانی که در ، تایید ما بد گفته اند
دست خود را بی گمان از آدمیت شسته اند
روزهای بی قراری های من هم می رود
زردی و پژمردگی از این چمن هم می رود
روزگاری در میان چشم من جای تو بود
پلک بر هم میزدم آشفتگی ات می زُدود
از محبت های بی جایم ، ندیدی درصدی!
بد شدی و بی دلیل از پشت خنجر را زدی
می نشینی روزی از غم گوشه ای در انزوا
میشوی مانند حالِ من ، به دوری مبتلا
یک نفر حتما ، سر راه تو پیدا می شود
عقده ها و دردِ دلهای تو هم وا می شود
تا شدی وابسته و دلبسته ی او . ناگهان
بی خبر تا سر بچرخانی رود از این میان
تازه میفهمی چه زجری می کشیدم بعد تو
با ترَک هایی که خورد این دل چه دیدم بعد تو
تازه می فهمی شکستن را زمانِ بی کسی
روزها می میری و شب ، گریه و دلواپسی
جرم من مهر و وفاداری و ماندن بود اگر !
سودِ تو هم اعتباری بی ضرر از هر دو سر
مِنتی هم نیست اینکه خوبی ام را بُر زدی
لااقل ای کاش حرفی ناب و درخور می زدی
من رفیقِ روزهای سخت و سردت ! بیخیال
اولویت بودی و پاسوزِ دردت ! بیخیال
ادعا در حرف بودی ، صَرف هایت! بیخیال
در عمل اصلا شبیه حرف هایت ! بیخیال
رسم و آداب رفاقت از چه کَس آموختی
این همه بی عزتی را از کجا اندوختی
روزگار نامرادی و جفا ، سر می شود
زندگیِ تلخ من هم باز بهتر می شود
باز هم در آسمان قلب من ، پروانه ها
بی قرار شمع شبها میشوند افسانه ها
ضربه خوردن از غریب و دشمنانم عیب نیست
او که بی رحمانه زخمم را نمک میزد خودی ست
کاش دل هم چون لباس کهنه ای میشد عوض
تا نگیرد بیش از این در بطن خود درد و مرض
یا که بعد از زیرپا ماندن به هر کوی و گذر
می نهادم جای آن ، یک قلبِ سالم بی خبر
کاش قلب هر کسی در چهره اش معلوم بود
تا کسی خام زبان بازیِ آدم ها نبود
میشوم دور از هر آنکس که نمی فهمد مرا
میکشم دورِ خودم ، دیواری از ممنوعه ها
باز هم دلخوش به رنگ و شادیِ بابونه ام
مستِ عطر و سبزی و گلهای دشتِ"پونه"ام
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─
فکر کنم اولین مثنوی بسیار زیبا و امید بخشی است که از شما میخوانم
قلمتان پایدار