می ترسم سراب ،سراغم را
لیز بدهد درجام شراب
می ترسم خیال نسیم ،
سر ودستم را ،
چشم و دل و مژگان دیوانه کند
گاهی زن ها در خیال خود می میرند
گاهی مردها می خواهند
خیال آینه را راضی به شکستن کنند
هیچ کس در کشت گندم زار خود
آینه راشبیه مترسک نخواهد کرد
روشن شو از شبی دوباره
ظهور خیالم را آسوده
اتاق دم در
لم بدهد کنار ایوان
رود ذهن خورشید
هیجان خنده اش گیرا
ساعت مچی هبجان دستم را
نزد ساعت ساز می برد
بی مغرور و بی اشتیاق
حتم دارم ساعت پسر نامشروع خورشید
مراوده ای با گلها دارد
حتم دارم سایه های مبهم
آینه را گیتی مترسک می نامند
چه کسی نام واپس رفته پندار بر گها را
به آفتاب در لج آرزو خواهد گفت
چه کسی سراپای وجودش را
وحشت آور درسینه خالی آینه خواهد گفت
از قبیله کدام مترسک به این طرف
از مرگ نمی هراسی
تاریک زده در غم خود
حسرت رنگ خوشی روزهایت خواهد شد
گاهی پیوند صلیب نامت
باران را به باد خواهد فروخت
به صحرای کدام ملالت قسمت بدهم
گاهی غریبه ها سرداران تاریخند
گاهی برای رستگاری پناهی نیست
گاهی مترسک سینه به سینه
در دل شب همیشه تنهاست
با احترام آوا صیاد
زیباست
روزتان نیکو