به نام حق
...پهلوان پنبه ی هستی...
آدمی هرچه قوی تر باشد
ناتوانایی مفرط دارد
بسکه در سیطره اش مسدود است
آنچه بر
چشم طمع مالَد از این پس دود است
چون توانایی بر کنترلش محدود است
ای که به دبدبه و کبکبه ات می نازی!
هر زمان کُرّه ای از جنس زمین
به همین کوچکی اش در هستی
ساختی تا که بگردد دورش
برخلاف جهت عقربه ها
با همین زیرکی فی الفورش
یا طوافش بشود چرخیدن
گرد خورشید خروشان از مهر
بی نیاز از بنزین
یا که هر سوخت فسیلی مرغوب
مست از جنبش جریان سازی
به کجاهای ِهیاهوهایش
ناکجاهای خوش ِ رویایش
ببرد هرکه سوارش باشد
راحت آسودن در غلتیدن
نمک آخر ِکارش باشد
غرق سیر و سفری طولانی
در فضایی همه اش حیرانی
سرخوش از گردش علمی گردی
بلکه با تجربه ای برگردی
آخر سر، سر جایت باشی
مثل یک نادم خیلی ناشی
وآنکه راننده ی این مرکوب است
آنکه پنهان شده در پیدایی است
نستانَد ذره ای اجر سفر را از تو
تویی که موجر بی انصافی
تاجر مال و منال قافی
شده مستعمره ات مستأجر
داده از دست تو اثنی عشر خود را جِر
آن قدر جِر که شده بی چاره
در به در، سر وَیلون درخودش آواره
ای که ویلای شمالی داری!
چند آپارتمان خانه ی خالی داری!
پهلوان پنبه ی هستی هستی!
چه بلایی به سرت آمده که
بد مستی !؟
یا چه شد پُست نشین
گشته ای با هر پَستی!؟
کمی آهسته تر آه...هنگ ستم را بنواز
ع.ن.س
اجتماعی بسیار زیبا و خوش آهنگ بود
نیمایی است