درختان قهوه در شکوفه نشست
خوب من!
در فصل قلب کوچک ات
شراب جامها را چه کنیم؟!
عروسک هایمان مُردند
زاینده رود خشکید
ما در زمستان و تب ماشیح را پوشیدیم
،
پرچم مان را
سرزمین مان را
زبان مان را چه کنیم؟!
ما
حقیقت را با پنج انگشت خون در برف
ما
حقیقت را در عصر غریب تمشک ها
با رُزی نقره، تدهین میکنیم
با دهان های آب نکشیده مقدس شدند!!
انسان را
فریاد خسته را
زبان مان را چه کنیم؟
در کافه های سرد
آنسوی سیم های خاردار زرد
سرودی همیشگیست
ما
از مرزهای دور
ما با شمع های یخ
معنای ازادی را چه کنیم....؟!
.
.
روزی
کلافهای شطرنج پیشه ی تار و پود
مژگان گشوده تو را
به افتابی برای کودکان بزرگ
نوید می دهد
با انسانهای کوچک، در تراریوم ها چه کنیم?!
در جنگلهای طلایی زیتون
انجیل یوحنا را
در شکوه سرخ محمد
سوگندهای پاک را
.
.
.
.
چه بیدریغ، این همه تابوت
بیشکیب
همه زندان
پنهان عاجها و عطر
با واژه ی» موعود« چه کنیم؟!
نگاشت و انتشار نخست: ۱۳۹۴