سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

دوشنبه 28 آبان 1403
    17 جمادى الأولى 1446
      Monday 18 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        دوشنبه ۲۸ آبان

        وقتی چشانم مرا دید

        شعری از

        رضا اسمائی

        از دفتر نهانخانه ی دل نوع شعر نثر و انواع آن

        ارسال شده در تاریخ شنبه ۹ تير ۱۴۰۳ ۱۴:۰۴ شماره ثبت ۱۳۰۹۳۱
          بازدید : ۱۰۹   |    نظرات : ۸

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر رضا اسمائی

         
        وقتی چشمانم مرا دید


        وقتی سوار قطار شدم احساس سنگین غربت بر من مستولی شد ،
        گویی مدتها بود دور مانده بودم
        ناگهان دلتنگ شدم اما نمی دانستم دلتنگ چه ؟

        وقتی از قطار در ایستگاه آخر پیاده می شدم ناگهان وزش باد گرمی را بر صورتم احساس کردم ،
        بادی پر از گرد و غبار

        چنان غلیظ که چشمانم را پر کرد و ناخودآگاه آنها را بستم.
        چمدانم را بر زمین گذاشتم و چشمانم را خاراندم.

        اشک زیر چشمانم را خیس کرده بود.
        لرزان و باریک باریک چشمانم را باز کردم که دوباره گرم بادی وزید.
        پشتم را به باد کردم و صورتم را با دستانم گرفتم.

        کمی بعد سکوتی حاکم شد
        چشمانم را باز کردم ، در امتداد راه آهن هیچ‌ چیزی نبود.
        به بغل چرخیدم پیرمردی را دیدم که درون یک سه دیواری مسقف روی یک بلوک سیمانی نشسته بود ،
        آرنجش روی زانو و دستش زیر چانه

        انگار تمام سرگرمی اش در آن مدت خیره شدن به من بوده است
        یک دور ، دور خودم چرخیدم و دیدم من هستم و آن پیرمرد و راه آهن و بیابان.

        جلو رفتم و سلام کردم ،
        حتی سرش را بالا نیاورد
        چشمانش را بالا آورد ،
        نگاهم کرد ،
        بلند شد ،
        لباسش را تکاند ،
        سپس در حالیکه نگاهش را از چشمانم به پشت سرم دوخت ،
        دستانش را بالا آورد و به نقطه ای اشاره کرد ،
        برگشتم و امتداد دستش را دنبال کردم.
        به زور چند درخت نخل از دور دیده می شد.
        گفت : آنجاست آنجا محل اقامتت هست.
        بلافاصله پرسید :
        بار اولت هست ؟
        گفتم بار اول چی ؟
        گفت : تبعید
        گفتم چطور ؟
        گفت اینجا آخرین تبعیدگاه است
        اما مهم نیست ، بهتر ؛
        حالا آنقدر وقت داری که بفهمی چقدر ارزشمندی و یاد بگیری که برای خودت زندگی کنی و برای خودت نیز مبارزه کنی.

        منظورش را نفهمیدم ...
        برگشت و از یک کوزه که در آن سه دیواری گذاشته بود در یک لیوان رویی ، آب ریخت و گفت :

        بیا بخور این آب خوردن دارد
        لیوان را گرفتم و جرعه ای نوشیدم که نگاهم به تکه های آئینه ای شکسته روی دیوار افتاد.

        به سمتش رفتم ، پر از گرد و خاک بود.
        آب را تا آخر سر کشیدم و برگشتم و لیوان را به آن پیرمرد دادم.

        گرد و خاک روی آئینه را با ساعد دستم پاک کردم.
        آئینه زنگار بسته بود ، سعی کردم از بین تکه های زنگار نبسته ی آئینه ، خودم را ببینم.

        تمام چهره ام را نمی توانستم یکجا ببینم که ناگهان یک چشمم را کامل دیدم.
        نزدیک تر شدم و به چشمم نگاه کردم و خودم را در آئینه ی چشمم یافتم

        حتی نمیدانستم با دو چشمم ، آن چشم را در آئینه می بینم یا یک چشم

        اما دیگر مهم نبود
        مهم این بود که چهره ای خسته و پر از گرد و خاک و حتی مژه ای کج و در حال افتادن در منتهی الیه پلک پایینم دیدم ...

        برای اولین بار بود که اینگونه خودم را می دیدم
        خوب خیره شدم ،
        دیگر احساس غربت نمی کردم ،
        دلتنگی ام خوب شد ،
        آری
        خودم را گم کرده بودم ،
        از خودم دور شده بودم ،
        فهمیدم که دلتنگ خودم شده بودم ،
        دلم لرزید ،
        دهانم خشک شد ،
        دلم سوخت برای کسی که از اول با من بود ولی من ندیده بودمش


        تازه فهمیدم
        و چقدر خوشحال شدم از این فهمیدنم که ؛

        ارزشمندتر از خودم ، دیدن خودم است


        رضـــا اســـــــمائی
        ۱
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        شاهزاده خانوم
        يکشنبه ۱۰ تير ۱۴۰۳ ۱۷:۵۶
        چه عالی خندانک خندانک
        منم این روزا گیج و سردرگمممم... فراموش خودم شدم...🥺
        بخاطر همین دچار احساسات سبک مغزی میشم...🥺

        باید دست خودمو بگیرم و باهاش یه سفر دو نفره با یه بلیط داشته باشم خندانک
        خیلی مرسی از شما بابت پست ارزشمندتان خندانک
        درودتان خندانک
        شاد باشید خندانک
        رضا اسمائی
        رضا اسمائی
        يکشنبه ۱۰ تير ۱۴۰۳ ۲۰:۴۴
        درود فراوان
        سپاسگزارم از نگاه پر مهرتان
        🙏🌹🙏
        ارسال پاسخ
        عباسعلی استکی(چشمه)
        يکشنبه ۱۰ تير ۱۴۰۳ ۲۲:۳۸
        درود بزرگوار
        آموزنده و زیباست خندانک
        رضا اسمائی
        رضا اسمائی
        دوشنبه ۱۱ تير ۱۴۰۳ ۰۳:۲۰
        درود فراوان
        سپاسگزارم از نگاه پر مهرتان
        🙏🌹🙏

        ارسال پاسخ
        مریم عادلی
        دوشنبه ۱۱ تير ۱۴۰۳ ۱۹:۵۶
        درود برشما آموزنده بود خندانک خندانک خندانک
        رضا اسمائی
        رضا اسمائی
        سه شنبه ۱۲ تير ۱۴۰۳ ۰۲:۰۶
        درود فراوان
        سپاسگزارم از نگاه پر مهرتان
        🙏🌹🙏
        ارسال پاسخ
        محمد باقر انصاری دزفولی
        چهارشنبه ۱۳ تير ۱۴۰۳ ۱۸:۳۶
        درود بر اندیشه ناب شما
        شاعر وهنرمند ارجمند
        همواره تابان
        جوشان وخروشان باشید
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        رضا اسمائی
        رضا اسمائی
        دوشنبه ۱۸ تير ۱۴۰۳ ۲۰:۰۷
        با درود بیکران
        ناب بودن ، نگرش ناب و هنرمند خواندن ، علم و لذت هنرمندی میخواهد.

        سپاسگزارم از نگرش ، بینش و منش نیکتان
        🙏🌹🌹🌹🙏
        ارسال پاسخ
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1