چهارشنبه ۱۷ بهمن
بغض ابر! شعری از
از دفتر غربت موهوم نوع شعر
ارسال شده در تاریخ شنبه ۹ بهمن ۱۳۸۹ ۰۱:۵۵ شماره ثبت ۱۳۰۵
بازدید : ۷۸۱ | نظرات : ۱۷
|
|
به آرامی گذر،هر کس که هستی، تأمل کن بشین، بر گور دستی،
بِکِش تا رقصِ واژه را ببینی، اگر از قومِ هستی، پُر زِ کینی،
نیازی نیستِ تا اُفتی به زحمت، فرِستی رحمتی از روی وحشت!
تو، این حق را نداری روی گورم، درهنگامی که کرده خاک کورم،
بیایی از ریا رویم نشینی! بگیری بر خودت حالِ غمینی،
ولی ای ناشناسی که کنی ذکر، برای من،تو،ای آزاده،با فکر!
بخوان، که حرفِ تو، گویی کتابی ست، بوَد فریادِ دل، کی انتخابی ست!
که اینگونه نشستی در کنارم! کنارِ این غریبانه مزارم،
عزیزم کآمدی یادم نمودی، سلامم بر تو کز بی تار و پودی!
نمودی یاد و بیرون رفتی از خویش، که کردی روی گورِ سردِ من ریش،
و می خوانی و می باری برایم، و غمگینی که دیگر بی سرایم،
من از سرکارِ ممنونم و دانم، نباشی از کسانِ کورِ نانم!
بجای زحمت ات، روحم در افلاک، فدایت بادِ با این خفته در خاک،
قسم بر روح و تندیسِ پریشم! که ایستادی جوانمردانه پیشم،
برایم با زبانِ دردِ نم نم، گریستی از برای سمبُلِ غم،
تو رنجی کز تمام بستگانم، کشیدم ناروا، کردی چو جانم،
درهنگامی که زنده بودم و غم: نموده بودِ ویرانم، و همدم،
نبودم؛ تا فقط یک بارِ دردم، بگویم نصف و نیمه،و،به تَردَم!
دلم را دردِ نازنین، و یاری، اجاره کرده بودش از قراری:
زمانِ ریزش دل، او نه دردت، شدم در بند دنیا، او نه سردت،
ولی دردا که یک بار هم ندیدم، کنارم کس نشیند، هی خریدم،
زمان از آن کسی کز درد دالی، نمی دانست اما چون که مالی،
به او بخشیده بودم،در کنارم، دو زانو بود و می گفت وای بارم!
شده کج عنقریب از روی پالان، کنون اُفتد و من با کندَنِ جان،
دوباره بارِ بی ارزش به بارم، هوار از دست این باری که دارم!
چه می گویی، رها کن این که گفتی! مگر دیشب کجا بودی، نخُفتی؟!
که هذیان گویی و هی می کنی قال؟ شدم از این متَل های تو بی حال!
مگر بر روی پالانت چه داری؟ بوَد؛ گفتا از آنهایی که داری:
که می باری و زیبا می نگاری! گران باشد مرا اینگونه باری!؟
چون از دانش و دردم فاصله داشت، فقط می خورد و می خوابید و می کاشت!! ....................... نگهدارت خدا صد سالِ دیگر، بمانی یا علی تا روزِ، محشر!
که بهرم با زبانِ درد نم نم، بباریدی برای بنده ای کم،
تو با یادی که از پژواره کردی، دلِ تاریکِ قومَم پاره کردی،
ستم کاری ی آن اقوامِ نامرد، ز جسمَم دورِ کردی، ای جوانمرد!
تو شعری را ز غم بهرم سُرودی، که رنجِ قومِ پست از من زدودی!... ...............
من قطره ای بودم که تجزیه شدم... نمی دانم شاید ابر گل بهی آبستن بغضی باشد که... ولی کاش ذهن خسته ام می توانست هوا شناس قابلی باشد!
پژواره
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.