غرورشاعری
یک نفرآمد که گوید شعر ناب
زد به بیراهه برفت سوی سراب
زد به سر تا آیدش حرفی زدل
لیکن افتاد آن دلش درپیچ و تاب
یک نفرگفتش که راه توکج است
هم به رخ افروخته شدهم دل کباب
طاقتش ازکف بداد و لب گشود
پاسخش را اینچنین داد آن جناب
کس نیابی همچو من عالِم به دهر
نزد من یابی زِهر پرسش جواب
من چنان دود چراغی خورده ام
کز دوچشمم می چکد زرینه آب
بس که خبره گشته ام درکارخویش
دیگری باید بَرَد از من حساب
من همانم کز طلا دارد قلم
گربخواهم دُر فشاند با شتاب
آن نفر گفتش، توقف کن کمی
تا که سوزن می زنم براین حباب
راه خود کج می روی وغافلی
باکه می گویی که هستی برصواب؟
در قوانین عروضی حاذقی!
وزن و بحروقافیه کردی کتاب!
هم سخن دانی وهم چیره به نظم!
لیکن آیا کرده ای دل را مذاب؟
شعرناب دل خواهد ازجنس شعور
گرکه داری درطبق آر بی عتاب
شعرِ خود را با کمی مرهم بیار
تاشفا بخشد دلی را چون شراب
شعرِشاعرنی فقط زلف است وچشم
تا به کی خواهی بمانی برغراب
دیده را بر چشم و ابروها ببند
اندکی غم را ببین در نسل خواب
گردو روزی برمرادت این نبود
شعرِ خود جایی ببر بهرِ ثواب
قول"گمنام"گرچه تلخ است،ای امیر
عِرض شعرمیخواهد وحرفِ حساب
"گمنام"7/3/92