سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید |
|
|||||||||||
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است. |
سلام و درود
زیباسرودید مرحبا زنده باشید
سقیفهی بنیساعده ، به ماجرای غَصب ولایت حضرت امام علی(ع) پس از رحلت حضرت محمّدمصطفی(ص) توسط نمکنشناسانِ منفعتِ شخصی جویِ هردم به سویی مایل اشاره دارد . تاریخِ ننگینِ ظلمِ دنیاپرستان است در حق سَرور و استاد و امامشان مولا علی (ع) .
برخی از لَفّاظانِ روباهصفتِ فرصتطلبِ زرنگتوهُّمِ فیککار ، اینطوری با اَذهانِ مَعاشاندیشِ دنیاطلبِ خود بلغور می کنند که به زعمِ الکنِ ایشان چون مولاعلی(ع) سیاست نداشته و فقط صداقت داشته است ؛ بنابراین نتوانسته بیش از شش - هفت ماه حکومت اسلامی را داشته باشد و بسادگی آن را از دست او گرفتند و فلان ؛ پاسخِ این پوکمَغزان این است که اتفاقاً آنان که از حضرت علی (ع) و اولادَش (ع) ولایت را به کِذبرَوشی و سیّاسپیشگیِ دورویِ ظلمصفتشان غصب و غارت کردند الان در گورستانهای سَردِ مَخوف خوابیده اند و عاقبتِ نَحسِ شان در قیامت فقط به دستِ یگانه خداست و مردم از اقوامِ ظالمی که خیال می کردند خیلی زرنگ تشریف دارند ! هرگز به نیکی یاد نمی کنند و به نیکی یاد نخواهند کرد . در حالی که حضرتِ علی (ع) قرونتاب فقط و فقط با صداقتِ کیاستپیشهی خالصانهی خودش سالهای سال و قرنهای مُتمادی است که دارد نه تنها بر جهانها بلکه بر دلها حکومتمی کند و مردمانِ حقجو و همگان از دم عاشق ِ مَرام و عدالت و صداقت و جوانمردیِ ماندگارِ ایشان ، تا هم اکنون و تا ابد ، در جوامع مختلف ، هستند . صداقتِ گفتاری و رفتاری و کرداریِ خلوصاندیش ِ بی شیله پیله و بی شائبه تنها طریقِ مستقیمِ الی الله است و بس هرچند صبرطلب است و در غربت ها و تنهایی ها روان زیرا که خیلی ها از آن دورند به اختیارِ دنیایِ فانیطلبیشان و اَلقابدوستیشان.
یارب ببین که دنیا با نور دشمن است آه
ظُلمَتسَرایِ ننگین خون داده بر دلِ ماه
بااحترام - کوهواره
«سقيفه بنى ساعده» نامِ سايبانى بود در يكى از ميدانهای شهر مدينه كه اهالیِ مدينه به هنگام لزوم و ضرورت ، در آنجا باهم جمع می شدند و به تبادلِ نظر و مشورت درباره ی امورِ مختلف ، می پرداختند . پس از رحلت رسول اللّه(صلى الله عليه وآله و سلّم ) طايفهی انصار بر مهاجرين پيش دستى كردند و براى تعيين جانشين پيامبر(ص) در آنجا اجتماع كردند و به گفتهی طبرى مورّخ معروف، خواستهی آنها اين بود كه «سعد بن عباده» كه بزرگ قبيله «خزرج» (يكى از دو قبيله معروف و مهم مدينه) بود؛ به عنوان خليفه رسول اللّه تعيين شود و به همين منظور «سعد بن عباده» را كه سخت بيمار بود به «سقيفه» كشاندند.
طبرى در ادامه اين ماجرا مى گويد:
«هنگامى كه سران «خزرج» در آنجا جمع شدند «سعد» به پسر يا بعضى از عموزاده هايش گفت: من بيمارم صداى من به جمعيّت نمى رسد. تو حرف هاى مرا بشنو و با صداى رسا به گوش همه برسان! او اين كار را انجام داد. «سعد بن عباده» خطبه اى خواند و روى سخن را به انصار كرد و چنين گفت: «اى جمعيّت انصار! شما سابقه درخشانى در اسلام داريد كه هيچ يك از قبايل عرب ندارند. محمّد(صلى الله عليه وآله) سيزده سال در ميان قوم خود در مكّه بود و آنها را به توحيد و شكستن بتها دعوت كرد؛ ولى جز گروه اندكى از قومش به او ايمان نياوردند. گروهى كه قادر بر دفاع از او و آيين او و حتّى قادر بر دفاع از خويشتن نبودند؛ ولى از زمانى كه شما دعوت او را لبّيك گفتيد و آماده دفاع از او و آيينش در برابر دشمنان شديد وضع دگرگون شد. به اين ترتيب، درخت اسلام بارور گرديد و شما به يارى پيامبرش برخاستيد و دشمنان او با شمشيرهاى شما عقب نشينى كردند و در برابر حق تسليم شدند و هر روز پيروزى تازه اى نصيب مسلمين شد تا زمانى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) دعوت حق را اجابت كرد و اين در حالى بود كه از شما راضى بود؛ بنابراين مسند خلافت را محكم بگيريد كه از همه شايسته تريد و اولويّت با شما است!».
طائفه «خزرج» سخن او را پذيرفتند و او را با تمام وجودشان تأييد كردند؛ سپس در ميان آنها گفتگو در گرفت كه اگر مهاجران قريش در برابر اين پيشنهاد تسليم نشدند و گفتند يارانِ نخستين پيامبر(صلى الله عليه وآله)، ماييم و آن حضرت از عشيره و قبيله ما است و خلافت او به ما مى رسد، در پاسخ چه خواهيد گفت؟
گروهى گفتند: اگر قريش چنين بگويد خواهيم گفت: «مِنَّا أَمِيرٌ وَ مِنْكُمْ أَمِيرٌ»؛ (اميرى از ما و اميرى از شما باشد [و به صورت شورايى خلافت را اداره كنيم]) و به كمتر از اين راضى نخواهيم شد. هنگامى كه «سعد بن عباده» اين سخن را شنيد گفت: «اين نخستين سُستى و عقب نشينى شما است».
وقتى ماجراى انصار و «سعد بن عباده» به گوش «عمر» رسيد به سوى خانه پيامبر(صلى الله عليه وآله) آمد و به سراغ «ابوبكر» فرستاد در حالى كه «ابوبكر» در خانه بود و با كمك على(عليه السلام) مى خواست ترتيب غسل و كفن و دفن پيامبر(ص) را بدهد؛ از او دعوت كرد كه بيرون آيد و گفت حادثه مهمّى روى داده كه حضور تو لازم است. هنگامى كه «ابوبكر» بيرون آمد، جريان را براى او بازگو كرد و هر دو با سرعت به سوى «سقيفه» شتافتند. در راه «ابوعبيده جرّاح» را هم ديدند و با خود بردند. زمانى كه وارد «سقيفه» شدند، «ابوبكر» خطبه اى خواند و در آن از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و قيام او براى محوِ بت پرستى سخن گفت و از خدمات مؤمنان نخستين و مهاجران ، مطالب زيادى برشمرد و نتيجه گرفت كه سزاوارترين مردم به خلافت آن حضرت، عشيره و طايفهی او هستند و هر كس در اين موضوع با آنها منازعه كند ستمگر است.
سپس بحث فشرده و گويايى دربارهی فضيلت انصار نمود و آنگاه نتيجه گرفت كه ما امير خواهيم بود و شما وزير.
در اينجا «حباب بن منذر» برخاست و شديداً به سخنان «ابوبكر» حمله كرد و رو به انصار كرد و گفت: «هيچ كس نمى تواند با شما انصار مخالفت كند، شما همه گونه قدرت و توانايى و تجربه اى داريد و بايد حرف شما را بپذيرند و اگر آنها حاضر به پيشنهاد ما نشدند اميرى از ما و اميرى از آنان باشد».
عمر صدا زد: «چنين چيزى امكان پذير نيست؛ دو نفر نمى توانند بر يك گروه حكمرانى كنند [و دو شمشير در يك غلاف نمى گنجد] به خدا سوگند! عرب راضى نمى شود كه پيامبرش از ما باشد و ديگران بر او حكومت كنند».
گفتگو ميان «عمر» و «حباب» بالا گرفت و «حباب» تهديد كرد كه اگر مهاجران پيشنهاد ما را نپذيرند، از مدينه بيرونشان مى كنيم.
در اينجا «بشير بن سعد» كه از طائفه «خزرج» بود و به «سعد بن عباده» حسادت داشت، به يارى «عمر» برخاست و هشدار داد كه ما نبايد به خاطر مقامات دنيوى با طائفه پيامبر(صلى الله عليه وآله) به منازعه برخيزيم، از خدا بترسيد و با آنان مخالفت نكنيد!
در اين ميان، «ابوبكر» رشته سخن را به دست گرفت و پيش دستى كرد و گفت: «مردم! من پيشنهاد مى كنم با يكى از اين دو نفر («عمر» و «ابوعبيده») بيعت كنيد!» بلافاصله آن دو نفر گفتند ما چنين كارى نخواهيم كرد! تو از ما شايسته ترى، تو يار غار پيامبرى و از همه برترى؛ دستت را بگشا تا با تو بيعت كنيم. هنگامى كه آن دو نفر به سوى ابوبكر براى بيعت رفتند «بشير» بر آنها پيشى گرفت و با «ابوبكر» بيعت كرد.
قبيله «اوس» كه هميشه با قبيله «خزرج» در مدينه رقابت داشتند به يكديگر گفتند: «خوب شد! اگر «سعد بن عباده» از قبيله «خزرج» به خلافت مى رسيد كسى سهمى براى شما قايل نبود؛ برخيزيد و عجله كنيد و با ابوبكر بيعت كنيد» و به اين ترتيب يكى بعد از ديگرى با ابوبكر بيعت كردند و چيزى نمانده بود كه سعد بن عباده زير دست و پا، پايمال شود. عمر صدا زد: «او را بكشيد!» و خودش به سراغ «سعد بن عباده» آمد و به او گفت: «تصميم داشتم با پاى خود تو را از هم متلاشى كنم». سعد ريش عمر را گرفت. عمر گفت: اگر يك تار موى آن جدا شود، تمام دندان هايت را خُرد مى كنم. ابوبكر صدا زد: «اى عمر! مدارا كن! مدارا در اينجا بهتر است». عمر، سعد را رها كرد و از هم جدا شدند.
از آن به بعد «سعد بن عباده» در نماز آنها و همچنين در حجّ و اجتماعاتشان شركت نمى كرد و بر اين حال بود تا ابوبكر از دنيا رفت».
گردانندگان «سقيفه» بعد از اين ماجرا، اصرار داشتند كه ديگران هم با ميل و رغبت، يا به زور و اجبار! به جمع بيعت كنندگان با ابوبكر ملحق شوند ! لذا گروهى را با تشويق و گروهى را با تهديد، فرا خواندند و كسانى را كه از بيعت كردن، سرباز زدند در فشار قرار دادند.
تاریخ و دنیای بی وفا را هر چه مرور کنیم ؛ می بینیم که جز تباهی برای مردم و زجر برای نیکان و دلشکستگی آن عزیزان هیچ نداشت و هر از گاهی تکرار می شود این ملالِ همواره رو به زَوال .
به قول سهراب سپهری عزیز :
جای مردانِ سیاسَت
بنشانید درخت
تا هوا تازه شود
سلامت باشید و دلشاد