روزی که خدا گل مرا سرشت
و شبی که تقدیرم را نوشت
مرا خلیفه نامید
در زمین جز من جای هیچ کس نبود
بر من منت نگذاشت
به ستایشم ایستاد
به ستایشم خواند
بر من درود فرستاد
و آسمان را فرمان سجود داد
به من آموخت در هیچ بندی نباشم
به خدایگان زر و زور و تزویر سرفرود نیاورم
چون من
خلیفه ی اویم در زمین
پادشاه بی چون چرای فرش
همان که عرش را به تزلزل در آورد
با ناله هایش
با ایمانش
با شقاوتش
با دارایی اش
با فقارتش
و رفاقتش
و جسارتش
او یعنی من
روزی خدا خواهد شد
و شد
همان روزی که خدا گل او را سرشت
و شبی که تقدیرش را نوشت
البته الله
خدا بود و خدا هست و خدا خواهد ماند
من اگر هم خدا شوم
او لاشریک است
من غلط گفتم
شاید کسی باشم
اما خسی هستم در برهوت
از چنین خار و خسی چه خیزد
چه روید
چه بر آید
من آن را در همین سالها دیدم
وقتی ذره ای منحوس
کل دنیا را داد به باد
چه جوانها پرپر
چه مادرانی بی فرزند
چه فرزندانی بی پدر
و چه پدرانی در سوگ
همه تنها همه مظلوم همگی مستأصل
و خدا خود همه را خواند به خود
کی
همان روزی که گل ما را سرشت
وشبی که تقدیرما را نوشت...
من اشکهای خدا را دیدم
بغضش را احساس کردم
آنگاه که از جبر رهایم کرد
و اختیار را در اختیارم گذاشت
او
آن لاشریک
از عصمت خود به روحم دمید
هزار راه نرفته را نشانم داد
اما من
تقدیر را به تقدیر فروختم
به دانه ای بهشت را پس دادم
کی
همان روزی که با ابلیس هم کاسه شدم
و او ایستاده بود
و با حسرت به گل بازی فرشتگان می نگریست
و خداوند خدا را گفت
آتش مقدم است
او را می سوزانم
من فرشته ی مقرب تو هستم
سجده ام برای تو
سجاده ام سال ها گسترده است
گسترده خواهد ماند
اما تو ای خدا
آدم را فراموش کن
و خدا او را به تقدیسم خواند
و من حسادت را در چشمان ابلیس دیدم
کی
همان وقت که خدا گل مرا سرشت
و شبی که تقدیرم را نوشت...
محتوای خوبی داشت
روز پر خیر و برکتی داشته باشید