رمضان می گذرد، باز همانم که همانم
تبِ بی حالی و بی حاصلی افتاده به جانم
غیرِ کم خوردن و آزار کشیدن نشد حاصل
نو حه ای ساخته ام بر غزلِ مرده بخوانم
هیچ اشراف ندارم به خودم دانم و دانی
زار ِ بیچاره ترین خلقت موجود جهانم
زده ام تکیه به طاعات غروری شکننده
خسته از فاجعه ی در بدری، روح و روانم
تا نمازم همه تصویر و ردیف کلمات است
راحتی راه ندارد به دل پر هیجانم
آن نمازی که من مدعیش دارم شرم
به تماشای کدام آینه هایت برسانم
هنر بی عملی ها و تب شعر زمان سوز
دانم افزون نکند بارقه ای را به توانم
قطعه ای شعر خوشایند برایت نسرودم
لغتی حرف پسندیده نیامد به زبانم
منقلب می شوم آنجا که ندارم حسناتی
نگران نیستم از رحم تو ، از خود نگرانم
کم ز هفتاد گذشت ست در این عرصه ی خاکی
مرغِ بد چینه ی خاکی صفتِ بی طیرانم
من از این پرده چه چیزی به تماشا بگذارم
که شهادت ندهد نزد خلایق به زیانم
چه بخوانم، چه بگویم، که سزاوار تو باشد
به کدامین جهت این بی همه جا را بکشانم
بازِ امید من از دست نرفت است خدایا
من فقیرم به سر سفره ی دولت بنشانم
مناجاتی بسیار زیبا و شورانگیز بود