هر شب میان خواب من پا میگذاری بی جهت
هم تیشه بر دل می زنی هم بی قراری بی جهت
من دیگر از تو رفته ام ، دست از خیالت شسته ام
اما هنوزم روی این ، دل سایه داری بی جهت
حرفی اگر هم مانده بود در ذهن تو درمانده بود
در هر کلام و کارِ خود ، بی اختیاری بی جهت
بردار دستت از سرم ، من مرغ بی بال و پرم
پرواز در من مرده و ، در انتظاری بی جهت
اینگونه حالم را نبین ، روح و تنم زخمیِ کین
دیگر خدا هم خسته شد تو در شکاری بی جهت
عمری به من کردی جفا ، قلبم شکستی بی وفا
از چه به رفتارت هنوز اصرار داری بی جهت؟!
از من چه میخواهی دگر ، بودی فقط یک رهگذر
جانم گرفتی و ، به وصلت پافشاری بی جهت !؟
بر هر کسی باشی عزیز ! از دیگران گردی تمییز !
بی شک درونِ چشمِ من ، مانند خاری بی جهت
حجت به تو کردم تمام ، با تو سخن گفتن حرام
بر بند کوله بار خود ، ناسازگاری بی جهت
من پشت کردم بر خودم ، حتی به عطر "پونه" هم
از چه میان خواب من ، پا میگذاری بی جهت ؟
افسانه_احمدی_پونه
زیبا سرودید..
احسنت..