سالی که بر من گذشت....
تمامْ امسال امّا من ، تمامش را بد آوردم
بهارم را به پای کوچِ شب بوها کفن کردم
زمان در التیامِ زخم های من ! عمو نوروز؛
به سنجاقی به روی سینه زد ، دردی جگرترسوز
نشد تا جان بگیرم در هوای سالم و آزاد
چه بی رحمانه زد بر ریشهٔ من تیشهٔ صیاد
گلستانم به طوفانی ز هم پاشید و پرپر شد
جهانم تیره و خاکِ دو عالم ، چادرِ سر شد
زمین خوردم، شکستم ، خودکشی کردم
زمین خوردم ، زمین خوردم ، کم آوردم
بهـارم قحطیِ خنده ، فغان آغازِ سالَم شد
نه در گلدان گلی دیدم نه مرهم زخمِ بالم شد
سیاهی های شب هم شد نمک بر زخمهای تن
هزاران دردِ ناگفته ، چِکید از چشم های من
میانِ ماندن و رفتن هزاران بار سُر خوردم
به نوبت مرگ های تلخ را بر شانه ام بردم
وَ این داروی هر روز و شبم بود از عذاب و درد
نفس های شکسته ، لا به لای اشک های سرد
زیان دیدم ، بُریدم ، زندگی شد از تنم مٱیوس
تمام خواب و بیداریِ من شد چرخشِ کابوس
سرم تاریک و تاریکی ، برایم پوزخندی بود
که می راندم به بیجا میشدم با خنده اش نابود
کشیدم روی سینه ، سفرهٔ داروی دردم را
که تا درمان کنم بیماری و شبهای سردم را
ولی دستی دوباره ، پرت می کردم میانِ غم
و پایش میکشید از دامنم شادی کم و کم کم
معلّق بودم از بی تکیه گاهی بین جسم و روح
برایم برزخی شد جانگداز این سینهٔ مجروح
و پیچیدم به خود مانند ماری سر زِ تن کنده
ندیدم بعد از آن دیگر به لب ها ردِ یک خنده
نمُردم ، زنده بودم با نفس هایی به اجباری
که چون تیغی گلو را می بُرید از روی ناچاری
شدم بیگانه با روز و شب و نور و هوا ، ساعت
به احوال بلاتکلیف خود ، خو کردم و عادت
چه شب هایی که با خود عهد کردم میروم امشب
ولی بیدار بودم ، با عذابی بیشتر در تب
نوشتم از شکستن ، دل بریدن ، دل سپردن ها
کنارش ضجه های ممتد و تکـرارِ مُردن ها
نه از پاییز حرفی شد ، نه از بی برگی و باران
به دامانم بهار این نوبری را ریختش آسان
زمستان هم برایم مثل سردابی در آغوشم؛
پناه آورد تا بهتر ، لباسِ مرگ را پوشم
از این دنیا و رسمش سخت دلگیرم وَ آزُردم
هزاران بار در آغوشِ خود از بیکسی مُردم
نگاه انداختم سالی ، که با سرخوردگی رفته
تمامش کوچهٔ بن بست بود و حرفِ ناگفته
چه سالی! هفته ها و ماهها در بسترم مُردند
روانم را به روی ، دست های مرگ می بُردند
گذشت و بد گذشت این ، گنبدِ دوّارِ بی معبد
وَ پایش هر نفس یک تکّه از من را زمین میزد
همان شاگردِ بیزار از کتاب و مکتب و درسم
پس از این قصهٔ تلخ از بهار و عید می ترسم
دلم میخواهد از این حال و روز بد جدا گردم
به دنیایی که مهتابِ شبش زیباست برگردم
کسی پیدا شود روحِ مرا پیدا کند شاید
به دنیای سیاه و سرد و پر آشوبِ تن آید
یکی ای کاش میشد نور را در چشمِ من ریزد
دو دستم را به موجِ آبیِ دریا بیاویزد
به روی شانه های باد ، بالاتر برَد آنجا
ببینم آسمان را رنگ شادی رنگِ فردا را
بیندازد مرا در دشت های جاری از "پونه"
شوم همسایه با گل گندمی و لمسِ بابونه
ببارد روز و شب باران، بشوید خستگی هایم
بگیرد از من و روح و تنم ، دلبستگی هایم
افسانه_احمدی_پونه🖤💔
و زندگی با مرگ حل می شود...
عیدتان مبارک
بداهه ای تقدیم شما:
بهاری سبز و خرم آمد امروز
به دنبالش عیان شد عید نوروز
مبارک بادتان این سال پر شور
در آن سر حال و سالم باش و پیروز
خرم و تندرست باشید