وقتی طنازان نمکدون شده بودند
وقتی مغزتقسیم میشد ، یارو درصفِ دماغ بود
او به صحرایی رسید ،
اما به سرایی نرسید
ازبس یکریز، او به فکرِباغ بود
وقتی طنازان نمکدون شده بودند
او به فکرِ مکیدن سماق بود
وقتی که پیمبر، سوار آن براق بود و بزرگان ،
سواربر اسبانی مجاهد ،
یارو به فکر الاغ بود
به فکرِ یه کسی که ،
افسارش را در دست بگیرد
او را درمیان باطل ،
بسیاردیدم که میدوید اما ،
بهرگام نهادن درمیان حق ،
پایش پیش نمیرفت ، انگاری چلاق بود
گرچه درنگاهِ والدینِ چون خود، چلچراغ بود
آری خلّاق بود ، اما درچه ؟ به میان لاابالی
همه جایش را عمل کرد
شد یه چیزی بجزآنچه خلقتش بود
فکرکرد بدونِ رنگ ،
خوب ازآب درآمده و صافِ صافه ،
ولی او دیگر، کاملاً اوراق بود
لب و لوچه های قلوه
چشم و چال ، نه جگر،
شبیهِ دل و قلوه
حتی در شوش هم دگرجایش نبود او
او به تنهایی یه صحرای فراخ بود
پُربود ازسراب و آبی هم ازاو گرم نمیشد
لحظه لحظه از فِراق، دورترمیشد
ازبس که او به فکرِ فَراغ بود
ازبس همه جایش را عمل کرد ، مخصوصاً ،
با آن دهانِ لَقش ، دیگرچقدرمانندِ کلاغ بود
بهمن بیدقی 1402/11/8
درودبرشما جناب بیدقی عزیز
زیباقلم زدید