کوچ کردم که بگیرم ، سر خود آوارم
تا که دیگر به کسی قلبِ خودم نسپارم
با دلی درددل و حرف و سخن نیست اگر!
چون هنوزم به همه آدمیان شکّ دارم
عشق آن حادثهٔ خوب و دل آرامی نیست
من از این دام بلا ، رنج ابد ، بیزارم
رعدِ تاریک و فرآوردهٔ یک میراثم !
پلک در پلک فقط از غم دل می بارم
خوش ندارم که دوباره بدهد کامش را
عمری از خوردن اِکسیر غمش بیمارم
باید از گریه و شب های پریشانی هم
دور باشم که دهم ، زخمِ دلم تیمارم
نیست انصاف که دائم جگرم خون باشد
من که هرگز نرسیده است به کَس آزارم !
شکل دنیای من از روز ازل معلوم است
مثل یک شاخه ، میانِ تَرَکِ دیـوارم
حالِ خوبِ همگان بودم و حالا چون درد
روی دستِ دلِ خود ، مانده ام و سربارم
یک زمان روی سرِ فخر زمان جایم بود
حال آن سکّهٔ بی رونقِ این بازارم
بسته ام بار سفر فرصت چندانی نیست
باید از خاطره ها ، چشمِ دلم بردارم
می روم تا تهِ تنهاییِ ، تنهایی ها !
"پونه" ای را وسط باغ دلم می کارم
افسانه_احمدی_پونه
پانزدهم شعبان سال روز میلاد خجسته قطب عالم امکان،
حضرت ولی عصر حجت بن الحسن علیه السلام بر همه شعیان جهان مبارک باد
بداهه ای تقدیم دوستان:
شب میلاد ارباب جهان است
نه بینی چون که از دیده نهان است
برای مقدمش جان می فشانیم
عزیز فاطمه آرام جان است
خرم و تندرست باشید