وقتی از بیچارگی ، لَنگ است کار و بارها ؛
پشت هم در گوشت آوا میشود اخطارها ؛
وقتی افتاده به روی شانه هامان سنگ غم
سینه ها سنگین شده از ، لایه ی زنگارها ؛
حال خوبی نیست دیگر، جای خنده روی لب!
ناله می خیزد شب و روز از ، در و دیوارها
اعتمادی پوچ کردی بر عزیز خانه ات !
پرورش دادی میانِ ، آستینت ، مارها
غیرت و مردی به تاریخ جهان پیوسته است
می فروشندت به جویی ، این به ظاهر یارها
از فشارِ بی حد و از ضربه ها و داس ها
غنچه ها پرپر شده در لای زخم و خارها
پشت پرده دست کینه خون به نانت میزند
راحت افتاده ز رونق ، سک٘ه ی بازارها !
باغِ آبادی شبی ، طوفان زد و شد بی ثمر !
شد کبود و زرد و پژمرده ، دل و رخسارها
آنچه هم از سفرهٔ شاهانه باقی مانده است
شد نصیبِ چنگ و دندان و ، دَمِ کفتارها
اعتراضی هم اگر کردی ، زبانت می بُرند
در دهانت ، می گذارند اعتراف اقرارها
بر خلاف میل اگر رفتار کردی بی درنگ
می نوازد گردنت را ، حلقه حلقه دارها
آشیانت سرد و نانت آجر و خوابت پَریش
گریه دارد بی پناهی ، زیرِ این اجبارها
غافلیم از حال و احوالِ ، غریب و آشنا !
بعد مرگ ما بیفتد ، فرصت دیدارها
افسانه_احمدی_پونه
اجتماعی بسیار زیبا و بجاست
با شکوه