همچو مرغی پَرکَنده
سرزد از دل شعله ای و،
سوخت همه پیراهنم
ناله و فغان ازاین دل
این چه دنیایی ست که ،
آتش شد پیراهنم ؟
به خود گفتم درمیان اینهمه غم ،
بینِ آماج گلوله
سوزشش از صبر گذشته ، مگر من آهنم ؟
این هبوط چه بود درآن افتاده ام ؟
دردِ دل و، دردِ شهر و، دردِ دوست
ملغمه ای ام و، مجموعه ای از،
اینهمه دردِ باهم ام
من فقط یه مُشت ، خون و، استخون و پوستم ،
فولاد نیستم ، من فقط یه آدمم
مادری مانندِ مرغی پَرکَنده ، میدوید
داد زدم مادر کجا ؟
گفت نمی بینی ، گُر گرفته دامنم ؟
درونِ عاطفه چشم میچرانم ، می بینم خودم را
زپشتِ شیشه های مجمع هنر دید میزنم، می بینم خودم را
درونِ درد هم ، آنجا هم منم
مگر آینه ی عبرت شدم در این جهان که ،
روحکی بی جا منم ؟
من فقط یه شُومن ام !
که دنیای خوبِ قبل ام ، مدتهاست برباد رفته
بهترست بگویم دیگردراین دنیا ، زابراه منم
زائر این راه منم
بدجوری خمیده قامتم ، حتی درونِ مأمن ام
اینجا ، دراین دنیای دون ،
هرکسی به نوبه ی خویش ، کلی خبط کرده
اما دراین شعر ، تو بگو ،
خبط کننده همه ماهائیم ، یا که بازهم منم ؟
بهمن بیدقی 1402/10/19
احسنت بر این پشت کار
و قلم توانا
درود فراوان بر شما استاد گرامی