مسافری از دوردورها
من از دوردورا آمدم ، با چه شوقی
اما بعد ازاین رسیدن ،
دیدم دنیا را چو شیپور، همچو بوقی
به خود گفتم : چه بیغی !
اینهمه دویدن ! ازچه بابت ؟ آنهم هر یوم
دنیا را دیدم ، بسانِ استادیوم
یه مُشت آدم ، سرگشته ی یک توپ
بقیه هم تماشاچی
بینشان هم تبلیغاتچی ،
شلوغ میکرد
انگار اسمش بود ، ممد بوقی
آنطرف ، بهروز وثوقی
رفته بود توو لاکِ طوقی
آنطرفتر دختره ، هِی سوزن میزد
به ماتحت منجوقی
آنهم با چه شوقی
ازبس حق ها ناحق میشد ،
بسته بودند ،
مؤسسات حقوقی
تشنه ام شد
رفتم و خوردم یه بطر، دوغی
تشنه تر شدم دراین دنیای ناسور
چشمه ای دیدم
دویدم ، با چه ذوقی
دنیا بود همچون یه سُوقی
اینورِ سُوق ، برسرِ مردم کلاه میگذاشتد
آنورِ سُوق ، کلاه ها را ، برمی داشتد
دراین ماجرای ، کلاه و بی کلاهی
فقط اعصاب خردی میمانْد بهرِ هرکس
میان آنهمه یکریزِ کرکس
آرزو کردم رَوَم ، به جایگاهِ فوقی
به راه دیدم یه لوحی
درآن الواحِ خوش نقش و نگار،
پُر بود ،
ازسخنهای عزیزِ آن نگار
شاید ازدستِ موسی افتاده بود
فقط حرفهای خدا ارضام میکرد
نگاری آزاد اندیش
که خیر من را میخواست و ،
برعکسِ دیکتاتورها ، با انواع شکنجه ،
حرفهایش را الزام نمیکرد
یکی را دیدم در راه ،
که صبرش زیاد بود
گفتم نوحی ؟
گفت : نه ، ایوب ام
ادامه داد :
نوح هم مثل من ،
آنچه را که بسیار داشت ،
درد و رنج بود
وقتیکه آن پَریِ مرگ سویش آمد ،
دوید و رفت با او،
آنهم با چه شوقی
بهمن بیدقی 1402/10/17
بسیار پرمعنی وزیبا سرودی
همیشه بهترین هارا در شعر شما
می خوانم
درود بر شما
درودتان باد