سر آوارگی دارد دل من
هوای سادگی دارد دل من
چه گویم با تو ای زیبا نگارم
غم دلدادگی دارد دل من
چه سازم تا ببازم بر تو جانم
نمی خواهم شبی بی تو بمانم
میان گریه ی فصل زمستان
برای کوچه ها از تو بخوانم
به وقت وحشت برگ درختان
سر افتادگی دارد تن من
برای لحظه های غربت و کوچ
تو باید باشی آنجا ای منِ من
مرا دیوانه میخوانی بخوانم
مرا افسانه میخوانی بخوانم
به دنبال تو می گردد دل من
به هر غمخانه میخوانی بخوانم
بیابان تا بیابان سرد سردم
من آن افسانه ی اندوه و دردم
سر آوارگی دارد سر من
نگاهی کن تو بر رخسار زردم
هوای عاشقی دارد دل من
نگار لایقی دارد دل من
بیا دل را بزن دیگر به دریا
برایت قایقی دارد دل من
به دریای محبت قایقم من
به هر طوفان و موجی لایقم من
سر دیوانگی دارد دل من
بیا با من بیا تا عاشقم من
سراغم را بگیر از کوچه ی عشق
من آن آواره ای در انتظارم
بیا با من بیا ای نازنینم
برای سر سپردن بی قرارم
بیا تا جان بگیرد جانم از تو
بیا با من که تا هرگز نمیرم
مرا آواره تر میخواهی انگار
بیا دلداده ای بی تو اسیرم
…
مهدی بدری(دلسوز)
سلام و درود
دوبیتی های زیبایی است به سبک غنایی
سلامت و دلشاد باشید