من دردهای بی شماری را کشیدم
زخمی شدن های فراوانی چشیدم
در متن سردِ این خیابان های خالی
با این دو چشمم مُردنِ مستانه دیدم
با باد رقصیدم ، برای قاصدک ها !؛
خواندم حدیثِ مرگِ یارانِ رشیدم
یک روز این شهر عاشقی ها را رقم زد
تکثیر مهر و دلبری هایش شنیدم
گفتند اینجا سرزمین مهربانی ست
با ذوق بسیاری مسیرم را دویدم
آنقدر از چشم حسودان ضربه ها خورد
آرامشش را باد برد ، وقتی رسیدم
من هم شکستم با شکست و دردهایش
با گریه هایش گریه کردم قد خمیدم
وقتی شقایق نیست دیگر زندگی نیست
از زندگی کردن در این وادی بریدم
آمد بگیرد قلب من سهم خودش را
از آن همه اندوه یک عالم خریدم
گهواره ی گرمِ زمین هم با تکانی
آتشفشان شد ناگهان بیرون جهیدم
خالی شدن در اوجِ پُر بودن چه تلخ است
افتاده تر از هر صنوبر ، یا که بیدم
حتی زمین هم بستر آرامشی نیست
با دردهای کهنه از اینجا رمیدم
وقتی تب پروانگی در پیله خشکید
شیداییِ شمع و گلی را هم ندیدم
وقتی بلور شیشه ات را می شکستند
باید لباس تازه ای را ، می تنیدم
امروز باید از درون پیشی بگیرم
این پیله را با دست بی جانم دریدم
گاهی نشستن ها زمینت میزند بد
حالا فقط رفتن شده تنها امیدم
افسانه_احمدی_پونه
زیبا و پر احساس بود