رؤیاهای واقعی
با تو زندگیم پُراز، عطرِ رویاییِ اقاقی و یاسه
با تو زندگیم پُراز رؤیاهای ، واقعی و خاصه
اونقدرعادت کرده ام به بودنت ،
که این قلبی که یه عمره ، به دنیا عادت نکرده ،
حتی با اصرارِ منهم ، نمیخواد واسته
آسه آسه ،
میرم بسوی خوابگاهِ قلبت
تا نکنه که قلبِ رامم ، ز بیداریِ خوابت ،
یهویی واسته
روحم چقدر ماسته ،
باید آشوب بپا کنه ، تا باهم کمی برقصیم بعد ازاین خواب
اما روحم ، گرفتارِ قماره
گرفتارِ یادِ شانسه ،
بدنبالِ چرخشِ تاسه
به تو میگم همه ی ، دروغام راسته
اما گاهی مصلحتِ راستی ام دریک دروغه
اما دیگه باید قول ام ، سرِ قرارش واسته
چون خیلی گرفتارم به این جنون خودخواسته
گاهی میگم به خودم : اِی شازده !
بسه دیگه ، بیا پائین ! ازخرِشیطون
اما صبح که منو بیدارمیکنی ، برای صبحانه
حس میکنم دنیام پُراز، عطرِ نونِ تُسته
نونی که معطره به عطرِ دستت
می بینم اینهمه تقوات ، معصیت ام را کاملاً شسته
روحم پُراز قصده
اما ازخودم ، چه خسته
روحم واقعاً ، چه خواسته ؟
ترا خواسته
که چنین تلوتلوخورانِ مِی عشق تو و کاملاً ، مَسته
بهمن بیدقی 1402/10/10
زیباست
قلمتان همیشه به مهر نویسا