باران زده در کوچه ی بن بستِ هوایت ، چه هوایی
من پنجره ای رو به خیابان شده ام ، تا که بیایی
زیبایی و شیرینی باران ، نکند حال مرا خوش !
ای آنکه مرا برده ای از یادِ خودت زود ، کجایی !
دلخسته ترین آدمِ این شهر شدم ، بعدِ نبودت !
یک روز دهان بستم و ، یک روز نشستم به دعایی
هر بار دلم را به دلت ، می دهم از غصه و ماتم !
تا اینکه رسد از سرِ مهرت ، به مریض خود دوایی
مُضطرَ اِذا دَعا و یک ، حافظ و یک فال گشودم
شاید بشَود بر دلِ این ، مُرده ی بیمار شفایی
کم کم شده پاییز و همه برگ درختان به زمین ریخت
رویم شده زرد از غم تنهایی از این ، بی سر و پایی
موهای سرم تار به تارش ، همه چون برف زمستان
سرما به تنم ریشه زده خشک شدم ، از این جدایی
در کوچه و در شهر و خیابان زده پاییز غمش را
حتی همه ی پرندگان لال شدند ، نیست صدایی
من با خودم و شهر دلم قهرم و سردم همه ی وقت
از غیبتِ طولانی ات از ، رفتن و رنجِ بی وفایی
آیینه ببندم سر این کوچه ، چراغان کنم آن را ؛
تا رنگ بگیرد در و بام از قدمت شور و صفایی!
آنقدر نشینم لبِ این ، پنجره ی باز که شاید ؛
از کوچه ی دل رد شوی یک بار به آواز و ندایی
ای کاش بهار آید و ، بی تابیِ من هم برود زود
پایان دهی یکباره به این دوری و این بی من و مایی
افسانه_احمدی_پونه