بر تنِ دنیا وجودم ، وصله ی ناجور بود
زندگیِ من همیشه حکمِ یک دستور بود
سهم من از آن همه آسودگی ها شد عذاب
رنج و بیماری و تلخی ها ، برایم جور بود
هر دری را باز کردم ، یک بلای تازه بود ؛
هر قدم از من مُماسِ ، ضربهِ ساطور بود
از در و دیوار می بارید ، غم های جدید ؛
شادی از قلب و ضمیرِ من همیشه دور بود
همدم خود بودم و ، یار و پرستار دلم !
زخمِ بی درمان قلبم ، کهنه و ناسور بود
یک منِ در من مرا با خود به دندان میکشید
بار سنگینم به دوشِ ، خسته ی او زور بود
بوی تند و ناخوشایندی شدم بر جان خود
بس که نامطبوع بودم ، کُلِ من منفور بود
هر چه دنبال حقیقت رفتم از دستم پرید
نیمی از عمرم سیاه و ، نیمِ آن هاشور بود
با صدای خنده ام یک پشتِ دست محکمی ؛
بر دهانم خورد از او که ، بر غمم مأمور بود
ساز خود میزد فلک در زندگی ام روز و شب
ساز من ناکوک و بی مضراب و بی سنتور بود
یک نفس یارب نشد مستم کنی از لطف خویش
مست و سرخوش بودنم از شوکتِ انگور بود
هر کسی آمد به دنیا ، علتش معلوم بود
خلقت من اشتباهی بود و بی منظور بود
خیری از دنیا و آدم ها ندیدم هیچوقت
بختم از بَدوِ تولّد ، بسته بود و کور بود
افسانه_احمدی_پونه
سلام افسانه جان
چه مناجات صمیمی ولی ناامید و شاکی محتوا .
انگور را هم همان خدا آفریده .
در کل زیبا می نویسید و قلم ارزشنگاری دارید
سلامت و دلشادبمانید