غزالِ عمرم تشنه است
غزالِ عمرم تشنه است
آبی بده به این غزال
غزل کم است برعشق تو
به این درخت بی نظیر،
پُر از شاخه ست ،
هرشاخه هم به روی آن هِزار هَزار
هَزارِعشق ، تشنه ترست ،
حتی از غزالِ ذهن
زمستانِ عمرم را کن تو گلعذار
ای گُل گذار !
برسنگِ قبرم که قبل از، مُردنم تعبیه شده ،
گُل بذار
تا که مردم فکرکنند که مُرده ام
نمیخواهم کسی بجز تو ردّم را بگیرد و،
ردیابی شوم
فقط برای توهستم دائم به حالِ انتظار
یکی پرسید چند روزه تشنه ام به تو؟
به او گفتم : هِزارهِزار
چه مردانی آمده اند و رفته اند
چه سهراب و، چه سام و زال
چکارکنم میان اینهمه خزان ؟
میان این حال نزار؟
میان ایده های زشت صد سزار؟
میان اینهمه مُشَوش و شلوغ و ناسزا ؟
میزنم باز میانِ دشت کربلا
رحمی ندارند اینهمه یزیدیان
رقیه با ظلم همین ها مُرده است
طفلکی او نداشت بیشتراز سه سال
آیا روا بود رفتنش ،
میانِ خاکی از مزاری بی مزار؟
به دادمان رس ای خدای لایزال
بهمن بیدقی 1402/9/15
زیبا قلم زدید
موفق باشید