ماجرای عشق وعاشقیم
وقتی اونو دید دلم ،
طوری هوایی شده بود ،
که همه کاسه کوزه رُو شکست و رفت
یه جورایی ، دلم روانی شده بود
بهش گفتم : می بینم که اسبِ مرادت را سواری
به کجا میتازونی با این شتاب ؟
پیاده شو بیا با هم بریم
ازخجالتش به فکرِ تقوا افتاد ،
مدتی بعد ، دیدم عبایی شده بود
بعد از یک مدتی ازاونهمه یکریز ریاش ،
دیدم که خسته شده بود
شیشه ی مدرسه رُو زد شکست و،
مدتی بود ز دستِ ناظم مُدَبر متواری شده بود
بهش گفتم ای دیوونه !
این خر بازیها چی چیه ؟
به خودش اسپره پاشید
گفت عشقم عاشقِ طلاس
سرتا پا احمق ، طلایی شده بود
یه مدتی رسوای عام و خاص بود
چونکه دیکته بلد نبود برا نامه نویسی ،
رفت اکابر برای نام نویسی
چون همه عشق وعاشقیش ،
فقط شفاهی شده بود
من میرفتم به راه خود ،
اون راه خود را میرفت
سخته ولی ، راهِ من و اون ، سوایی شده بود
زیرِگذرِقلی ،
دیدیمش باهم یه شب ، من و مهتاب
روبه تباهی میرفت ، انگار دوایی شده بود
بهش گفتم دختره را ولش کن !
بیا خونه ، نه تو با این عاشقیت حالِت خوبه ،
هم من بی تو عاطفه کم میارم
حس کردم خونی شده بود ،
موضوع دیگه ،
کامل جنایی شده بود
فهمیدم از پشت ، یه خنجر زده بود دختره
رووش نمیشد دلم بیاد توو خونه ش
با ضرب و زور چپوندمش توو خونه ش
یه دخترِ دیگه همونجا و همون ساعت ،
سلامی عرض کرد
چشماشو قلبم دزدید ،
تا که یه بار دیگه هوایی نشه
ایندفعه چشمم بود ،
دختره رُو ول نمیکرد
ازدیدنِ حقیقت ،
انگار که کورشده بود
چیکار باید میکردم ؟
بهار بود ،
وقتِ گل وگیاه بود
نسیم هم بود ،
عطرِ گل هم به راه بود
عجب هوایی شده بود
بهمن بیدقی 1402/9/19
جالب و شنیدنی بود