يکشنبه ۷ ارديبهشت
اسراء شعری از
از دفتر غربت موهوم نوع شعر دلنوشته
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۲ ۱۸:۲۳ شماره ثبت ۱۲۵۹۸
بازدید : ۱۲۵۸ | نظرات : ۲۴
|
|
من، آن شب
که مردمِ عصر حجر،
برّه های خود را برای صنم بزَک،
و در بازارِ مردگان،
زنده زنده حراج می کردند؛
منشورِ نانوشته ی " آدم " را
در گوشِ " انسان " تلقین کرده ام!
نه رگم سست،
نه پوستم رنگ به رنگ می شد!
^ ^ ^ ^ ^
حُرّانه، در
حرارت تردید گُر گرفته ام،
یک راه به زمین،
دوازده ماه، به آسمان می اندیشم!
فرجامم بی شک تیغِ آفتابی ست که
افکارِ پوسیـده ی خوارجِ مدرن را
می شکافد، و در رکابِ تنهاترین سردار،
بردار، می شوم!
^ ^ ^ ^ ^
سرم
در انتظارِ یوسف
درد می خورد، و بالشم،
پیراهنِ سهراب شده است!
^ ^ ^ ^ ^
سد، نیستم!
رودی خسته ام - کِه -
می خواهد به دریا برسد؛
آی جویباران!
دستم بتکانید...
من،
بر خواهم تابید و دیگر
هیچ، دستکی، قادر به گرفتنم؛
- نخواهد - بود!...
** * * *
- پژواره -
^ ^ ^ ^ ^
" من " در این چهار بند خاص، نیست
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.