درکنارم مرگ قدم میزد
من در سکرات بودم
تا وقتش برسد ، درکنارم ،
مرگ قدم میزد
چونکه بی کار بود
هِی سنگ بر عدم میزد
من نمیدانستم ، ولی حتماً او،
اتفاقاتی عجیب را رقم میزد
گاهی درحین قدم زدنهای برای خودش آرام ،
ولی برای من ، پُراز اضطراب ،
لیوانِ آبِ خنکی را سرمیکشید و، به بدن میزد
چه جدل هایی کردند آدمها برای مرگ
حالا این مرگ که حقیقتی ست واضح
خط بطلانی برهر جدل میزد
بینِ حالِ خلسه وارم گاهی ،
روی بسترحس میکردم خودم را
گاهی حس میکردم که با او حرف میزنم من
بالِ من کجا بود ؟
چونکه او حرف از بال زدن میزد
حرف از وسعتی بی انتها زجایی بی ستم میزد
با حرفهایش ، افکاری بیشمارگانه ، به سرم میزد
اینکه طول کشید قبض روح ،
چونکه چند ثانیه ای باقی بود
طفلکی مرگ ، مدتی زود آمده بود
نگرانش بودم ، باید اوهم منتظر میمانْد
درست سرِ ثانیه من را برد
مثلِ شلیک گلوله بود
بودن و نبودن ، همه کشک بود
همه جا عرصه ی ، بودن و بودن بود
در زمانی که اصلاً زمانی نبود ،
روحم را دیدم که ،
درباغی داشت قدم میزد
بهمن بیدقی 1402/9/16
مثل همیشه زیبا