زطایف عشقی از حلقه ی گیسوی چه می دانی
در انتظار شب وصل وزحرمت زفافی چه می دا نی
معضرعشق جای گه اش هر دل شیاد نبود
تا تو عاشقی کنی وز درد تسلای چه می دانی
نیست زندگی شکسته زورق مرداب به آب رو
جاودانه اب ایوان وز ملک سلیمانی چه می دانی
رخسار مه آرام کند دل غمزده ی فتاده را
طبیبی ونشانی از حسرت جوانی چه می دانی
گر از نور سپر سیقل دهی زنگال دل بیمار
وز حقیقت گوی به میدان جدایی چه می دانی
او ست امروز شمش قمر ی در همه حال
وز جمع ای پریشان طالع بد بیاری چه می دانی
گر ندهد قیمت دل بخت جگر سوز ما
خون مظلوم به درخت عدل نهادباروری چه می دانی
نشست لب ایوان مرغ هجران کش دوران
امید شه جانان ز ایبن قربانی چه می دانی
حب طا یفه ی قمر خون رود به جوی دهر
از شمع نیم سوز وز پروانه باقی چه می دانی
شال بسته اند جوانان چو دختر بهار طمع به وصل
از حسرت مستی می وز شور جوانی چه می دانی
مسکین محزون از قوم لایق به نفرین
وزگفت گوی پس پرده ز بی نشانی چه می دانی
بقای کلام زند کند جسم نا توان را
لب دریا تشنه ز مینای جدایی چه می دانی
درودبربانو آهنگران عزیزم
زیباوحکیمانه بود