از دور سواری می آید
دست وپای دنیا میلرزد ،
وقتی به زلزله و رعشه می افتد ایمانت
وقتی که شکسته میشود پیمانت
وقتی که پُرازشراب میشود ، لیوانت
وقتی که مخوف میشود ، ایوان ات
وقتی که تاریک میشود ، اِیوان ات
وقتی که مسلط میشود برتو،
نفْسِ دیوانه ت
یه تخریبِ بی مانند
دست وپای تو میلرزد
وقتی که یه زیبایی ، پرستارمیشود برتو و،
مشغول میشود به تیمارت
در دستانش ، تو اسبی رام میشوی و او،
ادامه میدهد به تیمارت
تیمارستانِ دنیایتان زوم میکند به تو و او
ظاهراً تو دیوانه و او عاقل
نجابتت دیوارِ بینِ شماهاست
اما شکسته میشود بین تو و او، دیوارت
به یکباره فرومیریزد ، ایمانِ زیبایت
صبر ازکف میدهی و،
دیگر تویی و پای فرورفته در سیمانت
پاگیرمیشوی و پاهایت ، توانِ ادامه ی راه را ندارند
رنگت میپرد و مثل گچ میشود سیمایت
ازخجالت بخارمیشوی
یه تبخیر بی مانند
افسوس ات به تو میگوید :
کاش ایمانت را معاوضه نمیکردی ،
با این دنیای روبه زوال ،
که دیگر نزدیک به پُر است ، پیمانه ت
نگاهت می افتد به راه ، دهانت آب می افتد
غبطه میخوری که کاش تو هم یاورِ او بودی !
آری او ! چون ازدور،
با تاخت ، سواری می آید
بهمن بیدقی 1402/7/8
پرمعنی
و زیبا سرودید
هزاران درود
ادیب واستاد بزرگوار