دارم میلرزم
درمیانِ دنیایی که ،
همه چیز به حساب می آید ،
حتی دانه ای کمتر از ارزن ،
رهروی خوبی نبودم برای دین پاک ات ،
می دانم
ای پیامبرِاعظم
همه انها که با تقوایند ، از مرد و زن
دنیا دنیا می ارزند
زلزله افتاده به جانم ،
ز واقعیتِ سوره ی زلزال
سرگشته و ویلان ،
دوره گرد شده ام به کوچه و برزن
ای مردم !
کسی ازبینِ شماها ، من را میشناسد ؟
گم کردهام خود را ، راستی کجایم من ؟
سرگشتگی ، کارِشیطان است ،
ای اندیشه ی شیطانی !
ز مغز و دلم پَر زن
میرسم به میانِ مُشتی طبل زن
فکرمیکنم جارچی اند
نعره هایشان اینرا میگوید
میگویند : همه باید بیایند نزدِ سلطان
" انالله و انا الیهِ راجعون "
ز ضربه های چوبکِ طبل که میکوبند ،
دلم خالی میشود
چقدر سردم است در این گرما
ای گرما !
به جانِ خالی ام ، قدری تب زن
تا تبِ عشق ، شاید به دادم برسد
اختیار داشتم ،
کارم به رسوایی کشید
به اختیارِ کامل ، میگویم اِی عالَم مرا ،
به معادلاتِ جبر زن
دیگر تنها و تنها ،
میخواهم بنویسم
چون تمام واژه هایم ،
درمیان حنجره حبس اند
همه آنها که دُوروبَرِمان اند ،
انگارهنرپیشه گانِ تئاترند
حتی دوست و فرزند
راستی کف دست کیست ؟
جزخدا کیست ،
مونسی راست و حسینی ؟
اگر کسی هست ،
ای بهمنِ لرزان !
برای اینکه دلت ،
کمی هم که شده بازتر شود ،
بیار به کنارت او را و،
با دوفنجان چایِ دبش
همچون دو دوست ،
با او کمی گپ زن
اینهایی را که من می بینم ،
همه اسیرانِ لفظ اند
همه اسیرانِ نفْس اند
همه به هوسها وصل اند
با دانستنِ اینهمه واقعیتِ مختوم ،
دارم میلرزم
بهمن بیدقی 1402/1/16
زیبا و بلند معنا قلم زدید