خاطرم هست که ایام قدیم
نوجوانی بودم
دفترمشق وکتابم را باز
توی یک پارچه می خیساندم
نه تعجب نکنید !
دفترمشق وکتابانم را
توی یک پارچه میخیساندم!
شعرسهراب تورایادت هست؟
اهل کاشانم!
روزگارم بد نیست!
تکه نانی دارم سرسوزن ذوقی….
آی سهراب من این جمله بجان فهمیدم
ماهمه کاشانیم
وتو هم کاشانی….
عمرمان درطلب حاجت و دعوا که گذشت…
عمرمان درطلب آنچه دلم خواست گذشت…
آخرش هم گفتیم:
هی! زندگی زود گذشت!…
ولی ای کاش که من آن بودم
که خدایم میخواست…
آی سهراب بیا
حرف دارم بزنم…
بازبان قاصر..
اهل کاش آنم من
روزگارم خوش نیست
تکه نانی خشک
توی نان بندی ویک دانه پیاز…
بله تو حق داری…
که بخندی امروز
روزگاریست که ما دادزدیم
سفره مان نان خالیست
همه هم خندیدند… به صدای شکمم….قاروقورشکم خالی ما گوش فلک کر کرده…
توازاین نه فلک انگار به تفریح برون افتادی…
نه …نگو نشنیدی… سر هر رهگذر و پیچ وخم جاده و هرکوچه و هر بازاری
توبه کاش آنی ها
در دلت خندیدی
وکنون می بینم که خودت اهل ادب جازده ای…
اسم ورسمی داری…
خانه ات آماده… شرکتت پابرجا… مردمان هم خادم!
“عاقبت خاک گل کوزه گران خواهی شد”/حافظ/این جمله برای همه گفت
نه فقط مفلس ها …که دل آرام شوند و به کم خودقانع …
توخودت اهل ادب جا زده ای…
ادب اینجا سرکوچه …سر هر رهگذری …. زاغه نشینی …. حلبی آبادی…کپری…
ادب اینجاست هنرمند …
چه خبر داری تو…
جنس درد من وتو فرق کند
همه ی دردتو اینست به عشقت نرسیدی…. تومنت کمترشد… دم از آزادی اندیشه و فقدان اصول و متفکر چه زنی
“چوزنی کم ز زنی ”
که بتو گفته که تودرد مرا میفهمی
من وتو هموطنیم
هردو اهل کاش آن
آن تو آن پز و پشت میزت
آن من بندگی و یادخداست
چوزنی دم ز عدالت
نفسم میگیرد!
توعدالت خواهی!؟
من عدالتخواهم!!
کی عدالتخواهست؟!
نکته اینجاست که هرکس به زبانی صفت وحال عدالت خواهد!
گرگ ازیکسو!!
پیش سلطان به شکایت گوید: این چه وضعیست که من درطلب بره و هرگله چنین سرگردان!
خب کسی فکربحال من مظلوم کند!
بره ای رابه نمایندگی از گله کشاندند به پیش
اوهم انگار شکایت دارد
توچه گویی دیگر؟!
بره هم لب بسخن بازنمود
به بها باهمه اجزای من وما به تجارت مشغول
خب کمی فکربحال من مظلوم کنید!
اینهمه شیر…همه گوشت..همه پوست… شما ازسر و ازپاچه ی من هم به خدا بهره وری…
از همان فضله …همان پشم تنم…
آی کمی دادمن از گرگ ستان”!
توخودت قاضی باش
من وتو
توبگو بره کدامست وعدالت درچیست؟
ازقضا گرگ منم! درنظرت میدانم!
شرط انصاف همینست! !
عین روشنفکریست!
قدمی بهر عدالت بردار…قلمت را به هوسها نفروش… بخدا مسوولی…
اندکی صرف غم قوم فقیران بکنید
ما بخود رحم نیاریم توقع زکسی دیگر نیست…
گرگ ازهر طرفی که بسویش بروی برگردی… بخدا باز همان گرگ شود
گرچه با آدمیزاد ومیان گله بزرگ شود…
توبمن خندیدی… نه بخود خندیدی
که تومسوول قلم ها وقدمهابودی
که شما مسوولی
که همه فکروخیالات درونم شده کاش …
کاش آن بودم
کاش آن بودی…
92/2/2