داغِ بی نظیر
سرسلامتی ، نگیرد جای آن پاره تن اش
" دخترش ، پسرش "
همه دود شد وطنش
پس کجا رفت ، آهوی خُتن اش ؟
تووی روغنِ شقاوت ،
سرخ گشته است تن اش
ازآن داغِ بی نظیر،
همچو غنچه ای درید پیراهنش
غنچه بود ، گُل شد و، گل پژمرده
دگرنیستند هیچیک ازخانواده اش
همه تبدیل شدند به مُرده
آن کودکِ بازمانده ،
چکارکند با انبوهِ غمش ؟
دیگر شادی ای نیست در دُور و بَرَش
فقط رنج و درد ، مانده همه ش
یادش آید مادرش ،
با اندامِ خم اش
یادِ کُرّه اسبش درحینِ اصابتِ یه موشک
آنهمه ترس و،
بلندشدن به روی پا و شیهه و رم اش
غیرتِ مَردی که بی پا
با دودست ، محافظت میکرد هنوز،
ز بانوی حامله ش
آخر بهرِ آن مَردِ مجنون ، براش لیلی بود زنش
درمیان سیل خون ،
سیل بوسه های او بود که می بارید به سرش
صدای مادری می آمد ، ز کوچه که دگر کوچه نبود
یه سکوی کوچ بود
میگفت : ای خدااااا !
کِی کم شود شرِّ دشمنِ خونخوار ، ازسرِ این مردم ؟
بازهم ما ببینیم هیبتِ جوانِ رزمنده ی خود را ،
قدِ سَرو و، هیبتِ صنوبرش ؟
بهمن بیدقی 1402/8/11
روایتی تلخ رو به زیبایی در شعرتون به تصویر کشیدید
کاش میشد هیچکس با این صحنه ها مواجه نشه