بدون گرمی دستت نمیخواهم تن و جان را
نمی خواهم بمانم منتظر ، تا سر رسد فردا
خیابان های پاییزی ، بدون تو نمی چسبد
تمام شهر هم مرده ، تو را کم دارد این تنها
درون کافهِ دنجی که هر شب منتظر بودی
ندیدم من بساطِ کافه چی را ، بعدِ تو آنجا
از آن روزی که رفتی یک نفر هم گوشهِ کافه؛
که خلوتگاه ما بود از شلوغی ها ، نکرده جا !
درختی را که کندیم یادگاری روی آن دیگر !
ندارد سبزی و سایه ، شده پیر از غم دنیا
قنار های باغ انگار لالند و ، عزا دارند !
ز هم پاشیده دیگر لانهِ مرغان خوش آوا
بغل کردم خودم را در میان یک بغل غصّه
نگاهم خیره بر ساعت ، دلم درگیرِ یک رویا
به دیوار دلم کوبیده ام ، لبخندهایت را ؛
هرز گاهی نفس در سینهِ من می شود پیدا
مرا با یادگاری های خود ، تنها رها کردی !
به هر سمتی که میچرخم نشانی از تو شد برپا
تو رفتی غیبتت آتش زده بر هر چه جا مانده
نکرد از بیکسی و غربتِ ، درمانده ات پروا
هنوزم آسمان ابری ، ولی باران نمی بارد !
پرستو هم دلش تر٘کید از این افسردهِ شیدا
در این بارانِ برگی که فرو میریزد از آبان ؛
دلم پای تو را میخواهد از پاییزِ جانفرسا
نمی گیرد قرارم بی تو ، چشمانِ پر از بغضم!
دلی را که نشسته در فراقت ، می کند رسوا
کجایی تا که پاییزِ ، هزاران رنگمان با هم ؛
شود سَر، آخرِ این قصهِ غمگین شود زیبا
دوباره گل دهد زنبق ، میان دست های تو
دوباره"آدم" عاشق باشد و معشوقه اش"حوا"
افسانه_احمدی_پونه
غزلی ناب و زیباست
مثل همیشه