وقتِ دیداری گذشت و بغضِ عاشق می شکست،
کاش، سبویی جایِ غم از می به کامم می نشست،
روزگار ای روزگار با شوقِ تو مارا چه کار،
حسرتی بر دل نشست و بی نفس شد سر به دار،
می نویسم از غم و از آن سیاهِ سرنوشت،
می نویسم نی غمی گر آخرش باشد بهشت،
عاقبت این آدمی عمرش به پایان می رسد،
ای خوش آن لحظه که روحم کوی جانان می رسد،
پند من نیکو شنو، ای همسفر در این سفر،
بر غنیمت دان زمان، چون نی دگر وقتِ مفر،
شاه بیت یک غزل در مثنوی این گونه است،
رسمِ دنیا، لانه مار و رویشِ گل پونه است،
وصفِ حالِ پایِ لنگی و به راهش سنگِ او،
گر نباشد سنگِ راهش، پایِ دیگر جنگِ او،
حال رویِ دیگری از سکه را معنی شوم،
زندگی را زندگی بر معنیش یعنی شوم،
یک نفر، بدنام و بد ذات و کثیف،
ظاهراً،خوش عطر و خوش خو و نظیف،
ثروتِ بی حد او چون ابرِ بارانی شده،
پس عدالت را چه شد، ایمانِ من فانی شده،
بی خیال این قصه را، دیگر شده عادت به ما،
گفتنش نی مرحمی، افراغِ اندیشه نما،
(طوقی)