چهارشنبه ۱۷ بهمن
آخرین خواسته شعری از
از دفتر غربت موهوم نوع شعر
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۹ ۱۱:۰۵ شماره ثبت ۱۲۴۹
بازدید : ۹۴۵ | نظرات : ۲۰
|
|
آن زمان کز سینه ام، دل می گریخت! همچنان کز شِدتِ غم می گریست،
آنکه همچون شیشه ای خون رنگ بود، بیش از اندازه برایم تنگ بود!
گفتِ با ناله مرا، ای نامراد! گر دِلَت جان بر سرِ این ره نهاد،
مردِ بادا، گر من از این راهِ دور، راهِ پیر و پُر نشیب و راهِ کور!
بر نگشتم تا تو را گیرم بغل! کن کناره اول از قومِ دغل!
وانگهی از بهرِ من تیره مپوش! از برایِ قومِ نابخرَد مکوش!
رختِ سرخ و یشمی و آبی و زرد، یا طلایی، یا بنفشِ پُر ز درد،
قهوه ای ی نا مبارک خانه سوز! لاجوردی، یاسمینی سینه سوز!
رختِ نارنجی که باشد دلنواز، نرگسی همراهِ میخک ها و ناز،
را به تن مگذار اگر قولت بجاست! چونکه این ها بهرِ بی دل نارواست!
کن به تن، رختی که رنگش دادِ باد! بر سرِ هر ظالمی فریاد باد،
تا دگر همچون منی از سینه ای، ناز و گرم و خالی از هر کینه ای،
بی کس و آواره و زخمی و لنگ! تا؛ نگردد راهی ی یک راهِ تنگ!
در غباری وهم آلوده و تار، پای نگذارد که گردد خوار و زار،
آن لباسی را به تن باید نهاد، که حاصِلِ آتش و تندیسِ تو باد!؟
زآنکه عمری را از آن ریختی به سر! هم نشستی روی آن مات و پکَر.
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.