رجز میخوانم
در دایره ی مینا ، میگیرند یکریز حالم
در دایره ی مینو، می آورند به حالم
حال آوردن و حال گیری ، رسم است دراین عالم
پس شِکوه مکن ، حالم !
گر شکوه کنی نشانی هستی تو، از حالِ بسی کالم
من خود را به لطف او بسوی او، می آرَم
تا کامل شوم ، آرام
بر زمین گذارم اینهمه بارم
باید من توبه کنم تا اینهمه بار، زمین مانَد
بی بار سویت آیم
آخر سنگینیِ این بار،
بر روح چینی گون ام بس سخت است
با سنگینیِ بارم شک ندارم ، لت و پارم
به چشمانم ، بیش ازآنکه باید ، تکیه میکردم
به چشمانِ بسی تارم
مِه گرفته روزگارم
من پُر از شماتت ام و، لیچارم
گاو پیشانی سفید شدم دراین عالم
با این گونه و این خال ام
تازگیها یه طوریم شده ، یکریز رجز میخوانم
داد میکشم : دنیا !
مرا لِه کردی ؟ برات دارم
له میکنمت گوشتکوب وار
حتی با آن ، روحِ شفافِ حلق آویزشده بر دارم
باید قدمی ، محکم بردارم
دست کم مگیر من را
درست است روزی قطره بوده ام اما ،
حالا من یه آبشارم
بیش از نیم قرن ، گذشته است ز داستانم
ولی با تجاربی که داشتم درعالم ،
خواندم دست دنیا را
با این وصف ، همچون مردی هزارساله م
بهمن بیدقی 1402/7/30
قلم زرنگارتان مانا
برقرار باشید و سبز