گاهی دلت نمی خواهد
به خانه برگردی
.
سر زیرِ بال می بَری
تا به سایه برگردی
.
سوی ناکجا پَر چنان گیری
گویی نمی خواهی به آشیانه برگردی
.
به اکراه مُشتی دانه می ریزند
پیِ دانه نرفتی که پیِ دانه برگردی
.
از آدمی چنان گریزانی
حتی نمی خواهی به آینه برگردی
.
بی مقصد
به سینه ی دریا چنان کوبی
خیالت نیست به صد پاره برگردی
.
چو تخته پاره ها بر موج
نمی خواهی به کرانه برگردی
.
اینجا کسی دلتنگِ ماها نیست
ورنه سهل است به هر بهانه برگردی
.
آه زین آشنایان آه
می روی شاید بیگانه برگردی
.
صد دلیل برای رفتن
دلیلی برای ماندن نیست
چرا به این ویرانه برگردی
.
تا کی
آرزو در خاکِ دل مدفون
تا کی
دریا در دیده ات پنهان
تا کی
از خلوتِ گریه، شبانه برگردی
.
تا کی
با سینه ای پر از فریاد
زین همه بیداد
ناگفته برگردی
.
تا برقی از نگاهمان تابید
تا نفس از نایمان برون آمد
دستی بر گلوی ما پیچید
راهِ فریادِ ما را بست
مبادا به شعر و استعاره برگردی
.
می روم تا راهِ آسمان باز است
می روم تا یارای پرواز است
.
مپرس در ناکجا پیِ کدامین ستاره می گردی
مپرس پیِ خوابِ خاموشِ کدام گهواره می گردی
.
من هم این آشیان را دوست دارم اما
گاهی دلت نمی خواهد به خانه برگردی
.
.
( حمید مرادی / از کتاب این شکوه شعر من است )
مفهومش رو خیلی دوست داشتم..
درود جناب مرادی
سلامت و ثروتمند باشید