ارابه میتازد در نور
ارابه میتازد در نور
از برکه می آید هنوز ،
صدای غورغور
هرچه دورترمیشوم ،
صدایش کمترمیشود ... تا به صفر
خودم را پاک حس میکنم مثلِ یه طفل
چه تغییراتی ایجاد شده درمن که مانند سلیمان ،
واضح شده برمن اصواتِ یک مور؟
چه دنیای عجیب و جالبی ست اینجا
چه زیباست آن حور
سیه موی و چشم مشکی
با ابروان زیبای کمانی
منم و ارابه و ازآنجاها هم یکریز،
به حالِ عبور
چه زیباست دنیایی که ،
رواج ندارد درآنجا پول
همه نعمتهای رحمانی مجانی ست
التماسش میکنم زندانیِ عشقش کند مرا
اوهم بهر دلخوشی من ،
می اندازد مرا به یک تور
پُر از سفرست ،
گردشگری دراین تور
همه چیزِ اینجا ،
با انفاسم ، هست جور
بی نفَس ،
نفَس میکشم دراین جَوِ خوبِ روحانی
چقدر نزدیکم به او و چقدر، دور
آزادی لذتبخشی حکمفرماست اینجا
خبر نیست ، به هیچ وجه ، از زور
نوری متعادل ،
وجودم را به خود مشعوف میکند و،
به لبخند وامیدارد
دراینهمه هپروت ،
نیازی نیست به شب ،
به غلت ،
به آباژور
حالم دگرنیست حالی ناسور
غذاها همه درتعادلست اینجا
نه بی نمک اند اینجائیان و،
نه شور
برعکسِ دنیا
ندیدم دراینجا ،
حتی یک بی شعور
ازشدت شیرینی ،
بانمک اند اینجائیان
بخصوص لبخندهاشان
یادم آمد صدای دلنواز خدا ،
که پیچید ، درکوه طور
کامم شیرین شد ازپذیرایی گرمشان
وقتی به بهشت خویش رسیدم ،
هنوز مابینِ انگشتانِ روحم حس میشد ،
باقیمانده ی حبه های خوشمزه ی انگور
بهمن بیدقی 1402/7/19
شاعرو استاد بزرگوار
شعرشما
شعله شمع
پروانه است
ساغرو ساقی و
باده ی عشق
در میخانه است