شبانگاهان به دنبالت خیابان ها گذر کردم
نبودی در خیالم شب به دیدارت سحر کردم
چه شد دیدم تو را نا گه؟! نمیدانم ولی بیخود
رهم کج شد ز خود غافل به کویت من سفر کردم
پرم کندی از آزادی به زنجیرت کشاندیم
از آن پس در قفس ماندم به چشمانت نظر کردم
که گویا گل برم بود این قفس هم بین ما واسط
من اما مثل بلبل خواندمت اینطور خطر کردم
هر از گاهی تو لبخندت نشان دادی، به آسانی
فریبم داد و عمرم را به لبخندت هدر کردم
ندانستم سرابی، من به زندانت که افتادم
همان زندان مرا رقصاند و از جانم گذر کردم
شدم مجنون که جز لیلیِ مکارش نمی بیند
تو را دیدم، وَ اینطور شد که از عالم حذر کردم
تو گفتی با منی انگار! من هم باورت کردم
بیا بردی تو بازی را دلم دادم ضرر کردم
اگر روزی رسید دیدی زبان ها از تو می گویند
بدان من عالمی را از دو چشمانت خبر کردم
نوشتم واژه ها را از سرابی تیره یا شاید...
چه بی انصاف ذهنم را پر از اما اگر کردم
همین بس واژه ها هم دیگر از گفتن کم آوردند
بماند در دلم باقیِ اندوهی که سر کردم!
شاعر: فاطمه محمدی(روناهی)
موفق باشید .