روزگاری خانه ای من چون گلستان داشتم. در درونش بوته هایی از محبت کاشتم
اهل خانه با محبت باصفا. باغبان خانه پر مهر و وفا
خانهام بود خانه ای مشکل گشا. هر که داشت مشکل میآمد سوی ما
در درون خانه عاری از غمی. هیچگاه در آن نبود هیچ ماتمی
اهل خانه هر زمان با هم بودند. بهر هم چون دوستی یکرنگ بودند
هر که میآمد میشد مهمان ما. شاد بود و خنده میکرد تا شود از ما جدا
در درون خانه یکسر خنده بود. شوق و شوری هر طرف افکنده بود
ناگهان طوفان نحس سر نوشت. آمد و حکم جدایی را نوشت
امد و ویران کرد آن گرگ پلید. اهل خانه دور کرد با صد نوید
هر کدام رفتند به راهی و شدند از هم جدا. من یقین دارم حسودان چشم زدند آن خانه را
باغبان جای دگر اطراق کرد. بهر امید سرنوشت دنبال کرد
باغبان عاشق خانه و اهل خانه بود. اهل خانه شمع او پروانه بود
حال او با صد امید و صد تلاش. در پی آنست بسازد خانه را
من یقین دارم به امید خدا. جمع کند دور خودش دوردانه ها
درود بانوی عزیز