دراوجِ رؤیاهای آسمانی
هیچوقت دگر، دیده نمیشوم من ،
به حول و حوشِ عاشقیِ دنیا
من که به فکرِ کوچ ام
من که یه رهگذر درونِ کوچه م
ایستادنِ مُهملِ سرِکوچه و، گذاشتنِ کفِ پا روی دیوار،
چرخاندنِ زنجیرِ زینتی به دُورِ انگشت ، عادتی و حالتی همچون بیمار،
چشمانی چشم چران ، دنبالِ دنیا ، با حالتی سرگشته اما بی عار،
نمیکنمش انکار، مرا که ،
هرروز کوچه میدید ،
به حالِ مزه مزه کردنهای یک کلوچه م
من فرق نمودم از زمین تا اوجِ آسمانها ،
حالا دگر در اوجم
در اوجِ رؤیاهای آسمانی
دگرمن نزدیک شدم ، به قُربتِ زیبای اوجِ کوچ ام
رها شدم زعشقِ قشرِ دنیا ،
رها شدم زانهمه رؤیاهای پوچِ پوچ ام
یادمست چندین مرتبه ، برسرِعشقِ دنیا ،
درگیرشدم با چند نفر آس و پاس ، شبیهِ خودم
آنها همه گفتند به من ، یه جوجه م
خون شد تن و دلهایمان
دنیا که رد شد از کنارمان گفت :
با اینهمه ، شاخ و شانه کشیدن ، چقدر شبیهِ قوچ ام
ازآن به بعد درخواب و بیداری ام ،
به یاد آن بی مِهری اش ، دندون به هم میسایم و،
یه جورایی معتاد به ، دندون قروچه م
عشقِ جدیدم ماوراست ، قرارست براش بمیرم
مطمئنم هرکدام ازچشم و دلم ، راهش را خوب یافته
دررابطه ی من و دنیای دون ، هیچی دگر فرقی برام نداره
چپ چپ نگاهش میکنم ازاین پس
هر اسمی خواست بگذارد رویم زین پس
بگذارحتی بگوید من یه لوچ ام
بهمن بیدقی 1402/6/1
شعرهایتان بی نظیر است
قلمتون سبز
پایدارواستوارباشید
شاعرواستادگرامی