سناریوی داستانم
در سناریوی داستانم ،
ستمگری را خَلق کردم
او را بدخُلق کردم
مردمِ داستانم براوهجوم بردند
گفتند ازمیانشان ، باید برود
گفت : چه غلطهای زیادی !
توپید به آنها و گفت : شِکَرخوردند
آنها از او بیشتر بدشان آمد و بیشتر،
براوهجوم بردند
او هوا را که پس دید ، ز داستانم ،
پرید بیرون و،
سریعاً زد به چاک
درست است حال و روزی داشت ویرون ،
ولی روحیه ای داشت بی باک
من به دنبالش دویدم ،
اما او سریعاً از نگاهم محو شد
کامِ من تلخ، همچو زهر شد ،
بی او داستانم چه میشد ؟
پُرسان پُرسان ردِ او را ،
ز حرامیان گرفتم
من گریزان تر ازاو، بسوی دریا
او پُر از شهوت ،
درمیانِ دریا ،
بدنبالِ پَریا
پریِ دریایی را ، من به او شرح ندادم
لابد یک بی چاک و دهن ، پری را لو داد
آری یادم آمد ،
یه بی چاک و دهن در داستانم ،
" بعنوانِ عذاب " ، به شهر دادم
درمیانِ آن بلم ،
که به سویش میرفت ،
قصه را تغییر دادم ،
آرام و قرار نداشت و،
دیوانه وار، یکریز،
می نوشت قلم
وقتیکه به او دست یافتم ،
ستمگری اش را ، از او گرفتم
با نفسی عمیق و از روی رضایت ،
آرام گرفت و،
منهم مثلِ او،
آرام گرفتم
دوباره بُردمش میانِ داستان ،
همه چیز را به مردم شرح دادم
کسی اورا نپذیرفت ولی ،
به او زندگی ای پاک ،
گرچه در آلونکی ،
در حومه ی سرسبزیِ آن شهر، دادم
بهمن بیدقی 1402/2/27
با سلام وارادت استاد بزرگوار
همیشه
طبعتان جوشا
هزاران درودتان باد